معارف قرآن در المیزان

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

نسخه متنی -صفحه : 12/ 12
نمايش فراداده

***** صفحه 101 *****
     هايى از قبيل "مصباح الشريعه" و "فقه الرضا" و "جامع الاخبار" را كه (سندشان معلوم نيست،) حجت دانستند.
     اين افراط به جايى رسيد كه برخى گفتند: حديث مفسر قرآن است، هر چند با دلالت هاى صريح قرآن مخالفت داشته باشد!!! و اين عقيده هم تراز عقيده بعضى از عامه است كه گفته اند: حديث مى تواند قرآن را نسخ كند!!!
شايد حال ظاهر ملت مسلمان در نظر ديگران همان است كه بعضى شان گفته اند: "اهل سنت قرآن را گرفته و عترت پيامبر را رها كردند، و بالنتيجه قرآن را هم رها كردند، زيرا پيامبر گرامى فرموده بود: "اين دو از هم جدا نمى شوند!" پس ملت مسلمان قرآن و عترت (كتاب و حديث) را اساسا ترك كرده اند!"
     اين روش حديث، يكى از عواملى بود كه باعث انقطاع علوم اسلامى - علوم دينى و ادبى - از قرآن شد، با اين كه همه چون فروع و ميوه هاى اين درخت پاكند، كه "ريشه اش ثابت و فرعش در آسمان بوده، و هر زمان به اذن خدايش ميوه مى دهد!" (24 و 25 / ابراهيم)
     اگر براى روشن شدن اين مطلب درباره اين علوم دقيقا مطالعه فرماييد، مى بينيد كه اين علوم دينى طورى تنظيم يافته اند كه به هيچ وجه به قرآن احتياج ندارند، به طورى كه شخص متعلم مى تواند تمام اين علوم را از - صرف و نحو و بيان و لغت و حديث و رجال و درايه و فقه و اصول - فرا گيرد و به آخر برسد، و آن گاه متخصص در آن ها بشود، و مـاهر شـده و در آن ها اجتهـاد كند، ولى اساسا قرآن نخـواند، و جلـدش را هم باز نكند!
     در حقيقت، براى قرآن چيزى جز تلاوت كردنش براى كسب ثواب و يا بازوبندى فرزندان، كه از حوادث روزگار حفظشان كند، چيزى نمانده است! (اين مطلب بايد مـايـه عبـرت بـاشـد!)

***** صفحه 102 *****

فصل دوم: مکاتب فکري در صدر اسلام

بحث هاى كلامى در ادوار مختلف
     آن چه در پايان فصل اول گفته شد وضع بحث قرآن و حديث در زمان عمر بود، اما محيط بحث هاى كلامى در آن دوره خيلى وسعت گرفته بود، چون فتوحات وسيع مسلمانان طبعا باعث اختلاط مسلمانان با ساير ملت ها و اديان گرديد كه در آن ها "دانشمندان و كشيشان و اسقف ها و احبار و بطريق ها،" بودند كه درباره اديان و مذاهب بحث مى كردند، و در نتيجه بحث هاى كلامى بالا گرفت، ولى كتابى در اين باره نگاشته نشد. تأليفات كلامى بعد از اين عصر شروع مى شود.
     در زمان عثمان هم جريان به همين منوال بود، و با آن انقلابى كه مردم درباره خلافت داشتند، كارى انجام نشد، و تنها توانست مصحف ها را جمع نمايند و فقط يك مصحف را رواج دهد.
     در زمان خلافت حضرت على عليه السلام هم كه گرفتار اصلاح اجتماع فاسد و اختلافات مسلمـانان، و بـه دنبال آن جنگ هـاى پياپى بود، هميـن گونه ادامه يافت.
     لكن على عليه السلام علم نحو را وضع كرد، و كلياتش را به " ابوالاسود دئلى" كه از اصحابش بود، املاء فرمود، و او را مأمور جمع آورى جزئيات قواعد نحو كرد، ولى خود نتوانست بيش از آن مقدار كارى كند، جز اين كه خطابه ها و احاديثى ايراد فرمود كه مواد معارف دينى و گرانبهاترين اسرار قرآنى را در بر دارد. يك سلسله احتجاج ها و استدلال هاى كلامى نيز داشت كه در كتاب هاى بزرگ حديث ضبط است.
تحولات فكرى دوره اموى و عباسى
جريان قرآن و حديث در زمان معاويه و امويين و عباسيين، پس از آن تا تقريبا اوايل قرن چهارم هجرى، كه آخر دوران ائمه دوازده گانه اهل بيت است، نيز همين طور بود، و در راه بحث از قرآن و حديث، چيز مهمى اتفاق نيفتاد، جز اين كه در عهد معاوي

***** صفحه 103 *****
     كمال كوشش به عمل آمد تا نام اهل بيت عليهم السلام و آثارشان محو شود!!!
     در اين زمان جعل حديث هم زياد شد، و حكومت دينى اسلامى هم به سلطنت استبـدادى، و روش اسـلامى بـه قـدرت امـپـراطـورى تغيـيـر يـافـت! در زمان عمر بن عبدالعزيز دستور داده شد كه احاديث را بنويسند - اهل حديث تا آن وقت احاديث را نمى نوشتند، و تنها با حافظه خود كار مى كردند.
     در اين دوران ادبيات عرب به حد نهايت رواج گرفت. شروع آن از زمان معاويه بود كه خيلى شعر را ترويج مى كرد. پس از او ساير اموى ها و عباسى ها نيز همين طور بودنــد و چه بسا كه براى يك بيت شعر و يا يك نكته ادبى صدها و هزاران دينار صله مى دادند!
     مردم هم به شعر و نقل آن، و قضاياى عرب، و حوادث روزهاى معروف آن رو آوردند. آن ها از اين راه اموال زيادى كسب كردند، و بنى اميه هم با رواج آن ها و پول دادن در برابر آن ها براى تحكيم موقعيت خود در مقابل بنى هاشم، و آن گاه بنى عباس در مقابل بنى فاطمه كار مى كردند. آنان در احترام علماى وقت هم كمال كوشش را به كار مى بردند، تا بدان وسيله بر مــردم مسلط شده و هرچــه مى خواهند به دوششان بـار كنند!
     نفوذ شعر و ادب در اجتماع علمى به جايى رسيد كه بسيارى از علما در مسائل عقلى و يا بحث هاى علمى چه بسا به يك شعر شاعر، و يا به يك مثل رايج تمسك جسته و همان را حاكم در مسئله قرار مى دادند! و چه بسا مقاصد نظرى خود را مبتنى بر مسائل لغوى مى كردند، و لااقل ابتدا درباره نام موضوع بحث، يك بحث لغوى انجام مى دادند، و سپس وارد در اصل بحث مى شدند. اين ها همه چيزهايى است كه در منطق و سير علمى بحث كنندگان تأثيرات عميقى داشت.
تولد مكاتب فكرى معتزله و اشاعره
     در آن ايام بحث هاى كلامى رواج گرفت، و كتاب ها و رساله ها نوشته شد و طولى نكشيد كه به دو دسته بزرگ "اشاعره" و "معتزله" تقسيم شدند. البته اصول گفته هايشان در زمان خلفا، بلكه در زمان خود پيامبر گرامى هم مطرح بود، چنانكه مناظراتى كه از على عليه السلام درباره جبر و تفويض، قدر و استطاعت، و امثال آن نقل شده، و روايـاتى كه در اين باره از پيامبر صلى الله عليه وآله وارد شده، آن را نشـان مى دهد.
     امتياز اين دو دسته در آن زمان، روى امتياز دو مسلك اساسى بود:
     "معتزله" احكام استقلالى عقل را بر ظواهر دينى مقدم مى داشتند، و حسن و قبح عقلى و بطلان ترجيح بى مرجح، و قبح تكليف به غير مقدور، و اختيار و تفويـض، و... را پذيرفتند.
"اشاعره" ظواهر دينى را بر احكام عقلى مقدم داشته و خوب و بد عقلى را انكا

***** صفحه 104 *****
     مى كردند، و ترجيح بى مرجح را پذيرفتند، و اختيار را انكار نمودند، و قائل به جبر شدند، و كلام خدا را هم قديم مى دانستند... و ساير چيزهايى كه در كتاب هايشان ضبط است.
     آن گاه فنى ترتيب دادند و اصطلاحاتى ابداع كردند و مسائلى اضافه كردند، و در برابر فلاسفه، در مباحثى كه به نام "امور عامه" دارند، ايستادگى نمودند. البته، اين مرحله بعد از اين بود كه كتاب هاى فلسفى به عربى ترجمه و تدريس آن ها ميان مسلمانان انتشار يافت.
     اين درست نيست كه بعضـى گفته اند: علم كلام و يا انشعاب آن به معتزلى و اشعرى، پس از انتقال فلسفه به عرب بوده است، دليل گفته ما وجود عمده مسائل آن ها در روايـات است.
     "معتزله" از اول پيدايش آن تا اوايل دوران خلفاى عباسى - اوايل قرن سوم - دائما جمعيتشان رو به تزايد مى رفت و شوكت و ابهتشان زياد مى شد، و سپس راه انحطاط و سقوط در پيش گرفتند، تا آن جا كه سلاطين "ايوبى" آنان را از هم پاشيده و منقرض كردند. در زمان ايوبيان به قدرى مردم به جرم اعتزال كشته شدند كه تعداد آن ها را جز خدا نمى داند!! آن گاه محيط بحث كلامى براى اشاعره صاف شد، و با اين كه فقهايشان ابتدا آن را گناه مى دانستند، بدون معارض توغل در آن نمودند و تا امروز هم رواج دارد.
بحث هاى كلامى در شيعـه
     "شيعه" در بحث هاى كلامى سابقه قديمى دارد. اولين بار پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه وآله بود كه اكثر بحث كنندگان شيعى از صحابه پيامبر صلى الله عليه وآله بودند، مانند: سلمان فارسى، ابى ذر، مقداد، عمار، عمروبن الحمق و... و كسانى هم از تابعين، چون: رشيد، كميل، ميثم، و ساير هواخواهان على عليه السلام ، كه به دست بنى اميه از بين رفتند؛ بحث هاى كلامى مى نمودند.
     دوباره، در زمان امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام ريشه دوانده و كارشان قوت گرفت، و به بحث و تأليف كتاب ها و مقالات پرداختند، و دائما زير بار ستم حكومت ها و آزار و اذيت آنان، در كمال جديت به كار خود اشتغال داشتند، تا آن كه در دولــت "آل بويه" - حدود قرن چهارم هجرى - امنيت نسبى يافتند، و سپس مجددا دچار اختنــاق و ستــم شدند، تا آن كه با ظهــور دولت صفــوى در ايران - در اوايل قــرن دهم هجرى - راه همــوار شــد و تا امروز به همان وضع باقى ماند.
سيماى بحث هاى كلامى شيعه بيش از اشاعره به معتزله شبيه بود. بدين جهت گاهى برخى عقايد، چون عقيده "حسن و قبح" و مسئله "ترجيح بى مرجح" و مسئله "قدر" و مسئله "تفويض" به هم آميخته و مخلوط گشت. به همين دليل برخى پنداشته اند كه شيعه و معتزله در بحث كلامى چون دو اسب مسابقه بوده و هر دو به يك راه مى روند! ولى خيل

***** صفحه 105 *****
     اشتباه كرده اند، اصولى كه از امامان اهل بيت عليه السلام نقل شده، و همان ها پيش شيعه اعتبار دارد، به هيچ وجه با مذاق معتزله سازش ندارد.
     به هر حال "فن كلام" يك فن شريف است كه از معارف حقه دينى دفاع مى كند، لكن دانشمندان كلامى مسلمان در راه بحث، حسن انتخاب نداشته و ميان احكام عقلى تميز نــداده و به طورى كه خواهد آمد، "حق" را به "مسلميات" خلط نموده اند.
برخورد نفوذ علوم بيگانه با ظواهر دين
     در اين دوران، علوم پيشينيان، يعنى منطق و رياضيات و طبيعيات و الهيات و طب و حكمت عملى به عربى ترجمه و نقل شد. بدين ترتيب كه قسمتى از آن ها در دوران بنى اميه ترجمه شده بود، و سپس در اوايل دوران بنى عباس تكميل شد. صدها كتاب از زبان هاى يونانى و رومى و هندى و فارسى و سريانى به لغت عرب ترجمه شد، و مردم هم استقبال نمودند، و علوم مختلف را مورد بحث و درس قرار دادند، و طولى نكشيد كه خـود نظريه هاى مستقلى پيدا كردند، و كتاب ها و مقالاتى نوشتند.
     اين جريان علماى وقت را خشمناك ساخت، خصوصا اين كه مى ديدند كفار (يعنى دهرى ها و طبيعيون و مانوى ها و امثال آن ها،) به مسائل مسلم دين حمله مى كنند، و مسلمانان فلسفه خوان دين و دينداران را مورد اعتراض قرار مى دهند، و به اصول اسلام و مبانى شرع انور اهانت مى كنند - مرضى چون نادانى نيست!
     از چيزهايى كه علما را سخت ناراحت مى كرد، مسائلى بود كه روى فرضيات دانشمندان هيئت و طبيعيات مبتنى شده بود، و به اصطلاح "اصل هاى موضوعى" چون مبانى هيئت بطلميوسى، از قبيل: مسئله افلاك، و اين كه آن ها طبيعت پنجمى هستند، و پاره شدن و التيام آن ها محال است... افلاك و موجودات فلكى شخصا و عنـاصر عالم نوعشان قديمى اند، و انواع از قديم بوده اند، و امثال اين ها.
     اين مسائل در فلسفه برهانى نشده بود، و تنها به طور "اصل موضوعى" ذكر مى شد، لكن فلسفه خوان هاى نادان آن ها را در زمره مسائل برهانى مى آوردند.
     دهرى ها و امثال آن ها، كه در آن زمان خود را به فلسفه مى بستند، چيزهاى ديگرى از مزخرفات خود، چون عقيده "تناسخ" و "انكار معاد" و خصوصا "معاد جسمانى" را بدان مسائل اضافه كرده بودند، و به ظواهر دين حمله برده و طعن مى زدند. و گاهى هم بعضى از آن ها مى گفتند: دين مجموعه اى از وظايف تقليدى است كه انبياء براى تربيت عقل هاى بسيط و ساده آورده اند، ولى فيلسوف، كه با علوم واقعى سر و كار دارد، از انبيـاء و مطالبشان بى نيــاز است؟! اينان در راه استــدلال گام هاى تنـدى برمى داشتند.

***** صفحه 106 *****
تجديد بناى فلسفه
     نفوذ و حمله طبيعيون و فلسفه خوان هاى آن عصر باعث شد كه فقها و متكلمين آنان را دور كردند و با استدلال و مبارزه و بيزارى و تكفير، و هر وسيله اى كه امكان داشت، آنان را بكوبند، تا اين كه عظمت آن ها را درهم شكسته و جمعيتشان را پراكنده ساخته و كتاب هايشان را از بين بردند. و نزديك بود كه فلسفه اساسا منقرض شود، تا دوباره "معلم دوم ابونصر فارابى"متوفى سنه 339، و آن گاه"شيخ الرئيس ابوعلى حسين بن عبداللّه بن سينا" متوفى سنه 428، و سپس ساير مشاهير فلسفه چون "ابوعلى بن مسكويه" و "ابن رشد اندلسى" و... آن را تجديد نمودند، و پس از آن فلسفه گاهى قــوت مى گرفت و گاهى ناتــوان مى شد، و در هر حــال فلسفه خوان هـا كم بودند.
     فلسفه گرچه ابتدا به عرب انتقال يافت لكن جز چند نفر معدود از قبيل "كندى" و "ابن رشد" در ميان عرب ها شهرت فلسفه پيدا نكرد، و بالاخره در ايران استقرار يافت و متكلمين مسلمان، گرچه با فلسفه مخالفت ورزيده و فلسفه دان ها را شديدا مورد حمله قرار مى دادند، لكن بيشترشان منطق را پذيرفته، و مقالات و كتاب ها درباره آن نوشتند، زيـرا آن را با راه فطـرى استـدلال مـوافـق مـى ديـدنـد.
     لكن، همان طور كه اشاره شد، در به كار بردن منطق اشتباهى كرده و حكم تعاريف و حدود واقعى و اجزاى آن را در مفهومات اعتبارى هم آوردند، و برهان را در قضاياى اعتبارى، كه تنها جاى قياس جدلى است، به كار بردند.
     اينان در موضوعات كلامى، چون "حسن و قبح، ثواب و عقاب، حبط و فضل اعمال،" پاى جنس و فصل را ميان كشيده و با اين كه به "حد" اصلاحى مربوط نيستند، درباره "حد" آن ها سخن مى گويند، در مسائل اصولى و كلامى فروع دين دست به "ضرورت" و "امتناع" مى زنند، و در حقيقت، حقايق را براى امور اعتبارى استخدام مى كنند، و چيزهايى كه به خداى تعالى ارتباط دارد برهان هايى به اين طور مى آورند كه بر خدا چنين واجب است و چنان قبيح است. و در حقيقت اعتباريات را بر حقايق حاكميت داده و نامش را برهان مى گذارند، و واقعا چيزى جز قياس شعرى نيست.     كار افراط در اين قسمت به جايى رسيد كه بعضى شان گفتند: خداوند برتر از اين است كه در حكم و كار خود اعتبار را كه حقيقتش همان وهم است، به كار برد، و هر چه به طور تكوينى كند، و هر قانونى وضع كند، همه چيزهاى واقعى و حقيقى هستند.     ديگرى گفته است: خدا تواناتر از آن است كه حكمى نمايد و سپس نتواند برهانى بر آن اقامه كند، به ناچار برهان شامل تكوينيات و قوانين وضعى هر دو بوده، و همه قلمرو برهان مى باشند.
     و گفته هاى ديگر كه از مصيبت هاى علم و دانشمندان است، مصيبت بالاتر اين كه به ناچـار بايد در كتاب هـاى علمى اين گفته هـا را ذكر كـرد و دربـاره اش بحث نمـود!!!

***** صفحه 107 *****
ظهور تصوف و رويارويى شريعت با طريقت
     در همان دوران ميان مسلمانان صوفيگرى پيدا شد. البته، تصوف در عهد خلفا هم اصلى داشت كه در لباس زهد جلوه مى نمود، و آن گاه در اوايل دوران بنى عباس كه مردانى چون "بايزيد و جنيد و شبلى و معروف و..." پيدا شدند، متصوفه كـاملاً ظاهر شـده و تجلى كردند.
     اين ها معتقدنـد كه راه حقيقــت كمال انسانى و دستيابــى به حقيقــت معارف، تنها واردشدن در "طريقت" كــه نوعى "رياضت شرعى" براى يافتن حقيقت است، مى باشد.
     قسمت عمده اينان چه شيعـه و چه سنــى خود را به علــى عليه السلام منتســب مى دارنـد.
     و نظر به اين كه اين ها كرامت هايى ادعا مى كردند و حرف هايى مى زدند كه با ظواهر دين و حكم عقل سازش نداشت و مى گفتند كه ظواهر دين هم همين معانى صحيح را مى گويد و ديده ظاهربينان توانايى فهمش را ندارند، اين حرف ها بر فقها و عموم مسلمانان گران آمده و آنان را مردود نمودند، و از آنان بيزارى جسته و تكفيرشان كردند، و چه بسا كارشان به حبس و تازيانه و كشته شدن و بر سر دار رفتـن و تبعيـد هم كشيد.
     و همه براى اين بود كه ايشان صاف و پوست كنده مطالبى مى گفتند كه اسرار شريعت مى ناميدند، با اين كه اگر مطلب چنين بود و گفته آنان مغز حقيقت و ظواهر دينى چــون پوستى بر آن ها بوده و اظهار آن ها لازم بود، خود آورنده شرع به اين كار سزاوارتــر بود! بر او لازم بود حــال اين اسرار را مراعــات نموده و ماننــد اين ها برملا سازد، و اگر اين اسرار چيز حــق و درستى نيســت كه پس از حـق جز گمراهى چيســت؟
     اينان در ابتداى كار حدود فعاليت و نشان دادن اعتقادشان در طريقت از لفظ و صحبت هاى زبانى تجاوز نمى كرد، ولى بعدا كه كمى در دل ها جا گرفتند، پس از قرن سوم هجرى، كتاب ها و مقالاتى نوشتند و بعدا جلوتر آمده و عقايد خود را درباره "حقيقت" و "طريقت" هر دو صريحا اظهار داشته و در اقطار عالم كلمات منظوم و منثـور خود را منتشـر سـاختند.
     اين گروه به طور فزاينده اى افراد و نيرو اضافه مى كردند و در دل هاى عامه مردم بيشتر جاى مى گرفتند، تا اين كه در دو قرن ششم و هفتم به كمال وجاهت و محبوبيت خود رسيدند و سپس راه سقوط پيش گرفتند و كارشان سست گرديد و مردم از آن ها روى گردان شدند.
علل انحراف صوفيگرى
اولين علت انحطاط صوفيگرى اين واقعيت شد كه هر قسمت از قسمت هاى زندگى كه به حال عامه مردم ارتباطى داشته باشد، وقتى مردم زياد اقبال نمودند و با حرص و ول

***** صفحه 108 *****
     به سويش شتاب كردند، جمعى از غير اهل، به منظور سودجويى و جلب اقبال مردم، به آن لباس در مى آيند، و صورت آن ها را به خود مى گيرند و از اين راه فسادى در آن مى افكنند و در نتيجه مردم را از آن متنفر مى كنند.
     دومين علت سقوط آن ها اين بود كه عده اى از رؤساى آن ها گفتند كه راه معرفت نفس راه تازه اى است كه شارع دين در قوانين خود بيان نداشته است، ولى يك راه است كه خدا آن را مى پسندد، چنانكه رهبانيت نصارى را كه خدا بر آن ها وضع نكرده بود، پسنديد و فرمود:
- " رهبانيتى كه آنان خود بدعت نهادند،
 ما آن را برايشان ننوشته بوديم،
جز طلب رضايت خداوند، و آن ها به شايستگى آن را رعايت ننمودند." (27 / حديد)
     اكثريتشان نيز اين گفته را از آنان پذيرفتند، و اين خود فرصتى بدانها داد كه براى سلوك و طريقت، رسوم و آدابى كه از شرع اسلام معهود نبود، وضع كنند، و در نتيجه دائمـا سنتى تازه وضع مى شد و سنت شرعى ديگر ترك مى شد!
     سرانجــام اين بدعت گذارى ها به جايى رسيد كه "شريعت" در طرفى و "طريقت" در طرف ديگر قرار گرفت و طبعا به ارتكاب محرمات و ترك واجبات و شعائر دينى كشيده شد. تكاليــف شرعى را برداشتنــد و "قلندرى" و نظير آن پيدا شد. از تصوف جز گدايى و ترياك كشى و استعمال بنگ چيـزى باقى نماند، و همين ها موجب فنا گرديد.
تحولات بعدى در بازسازى حركت فكرى
     آن چه قرآن و حديث (كه حكم عقل را نشان مى دهند،) در اين باره حكم مى كند اين است كه عقيده اين كه زير ظواهر شرع حقايقى نهفته كه باطن آن هاست، عقيده درستى است، و عقيده اين كه بشر هم راهى به رسيدن آن حقايق دارد، اعتقاد صحيحى است، لكن راه تنها همان به كار بردن صحيح و استعمال درست ظواهر دينى در معانى خودش مى باشد. حاشا كه در شرع باطنى باشد كه ظاهر بدان راهنمايى نكند! و تنها عنوان و راه باطن باشد!
     و اين نشدنى است كه در شرع چيز ديگرى نزديكتر از آن چه شارع بيان كرده است، باشد، از آن غفلت كرده و يا تسامح نموده، و يا به جهتى از آن اعراض كرده باشـد! خـداوند سبحان مى فرمايد:
- "وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانا لِكُلِّ شَىْ ءٍ... و نازل كرديم بر تو كتاب را كه روشن كننده كــل شــى ء اســــت!" (89 / نحل)
     خلاصه اين كه اين ها سه راه بحث از حقايق و كشف آن ها هستند:
ظواهر دينى، راه بحث عقلى، و راه تصفيه نفس! و هر يك را عده اى از مسلمانا

***** صفحه 109 *****
     اتخاذ كرده و ميانشان نزاع و دعواها پيدا شده است، و اجتماع اين روش ها، همچون زاويه هاى مثلث مى باشد كه چون مقدار يكى را اضافه كنند از دو تاى ديگر به نـاچار كـاسته مى شود، و برعكس...!
     بحث هاى تفسيرى هم به اقتضاى اختلاف مشرب هاى مفسرين مختلف شده است. بدين معنى كه نوعا نظريه هاى علمى بر قرآن تحميل شده است، با اين كه بايد برعكس باشد!
     قرآن قسمت هاى درست هر يك از اين راه ها را قبول دارد و تصديق مى كند. و اين نشدنى است كه در شرع باطن درستى باشد كه با ظاهر نسازد، و حاشا كه باطن يا ظاهر حقى بـاشد كه بـرهان كـامل و صحيـح آن را دفع كند، و متناقض باشد.
     بدين جهت عده اى از دانشمندان با مشرب هاى مختلف خود خواسته اند به مقدار بضاعت علمى خود ميان "ظواهر دينى" و "عرفان" تلفيق داده و جمع كنند - مانند: "ابن عربى، عبـدالـرزاق كاشانـى، ابن فهـد، شهيـد دوم، و فيـض كـاشـانى".
     و عده اى ديگر خواسته اند ميان "فلسفه" و "عرفان" را جمع كنند - مانند: "ابونصر فارابى، شيخ شهاب الدين سهروردى صاحب اشراق، و شيخ صائن الدين محمد تركه".     و عده اى ديگر چون "قاضى سعيد" و غيره خواسته اند ميان "ظواهر دينى" و "فلسفه" را جمع كنند. و برخى ديگر خواسته اند ميان همه اين ها را جمع كنند - مانند: "ابن سينا" در كتاب هاى تفسيرى و غيرتفسيرى خود، و "صدر المتألهين شيرازى" در كتاب ها و مقالات خود، و عده اى ديگر پس از او.
     ولــى با همــه اين ها بــاز هم ايــن اختــلاف ريشــه دار به جــاى خود مانــده و ايــن كوشش هاى زياد براى ريشه كن كردن اختلافات، خود اختــلاف را ريشه دارتر كــرده و آتــش را افـروخته تــر نمـوده اســت!
     شما هر يك از صاحبــان اين فنون را ببينيد ملاحظه مى كنيد كه ديگران را به نادانى و يا كفر و سستى عقيــده و نظريه نسبت مى دهنــد، و عامه مردم هم از همه شان بيزارى مى جويند! اين ها همه براى اين است كه ملت اسلامــى در روز اول از دعوت قــرآن به "تفكر اجتماعــى" سرپيچـى نمودند:
     - "وَ اعْتَصِمُــوا بِحَبْلِ اللّــهِ جَميعــا وَ لا تَفَرَّقُــوا! -
      همگى به ريسمان خدا چنگ زنيــد و متفـرق نشــــويــــد!" (103 / آل عمـران)
     (در اين زمينـه درد و سخـــن بسيـار اســت...
ـ پــروردگارا ! ما را به چيــزى كه بـاعث رضايــت تو باشــد، راهنمايــى كــن!
- و سخن هــاى مــا را بــر حــق جمــــع فـــرمـــا!
     - و از جانب خـود به ما ولى و ياورى عطا كن!)
قدريه و معتزله (مسئله جبر و تفويض)

***** صفحه 110 *****
"كسانى كه آيــات ما را تكذيب كردنــد كر و كورانى در ظلمتنــد! كسى را كه خدا بخواهــد گمراه مى كنـد، و كسى را كه بخواهــد به راه راســت قرارش مى دهــد!" (39 / انعام)
     حضرت امـام جعفـر صـادق عليه السلام مى فـرمـايد:
     "اين آيه ردّى بر قدريه از اين امت است، كه خداوند در روز قيامت با صابئين و نصارى و مجوس محشورشان مى كند، مى گويند:
- پروردگارا، ما كه از مشركان نبوديم، چه طور با آنان محشور شديم؟ خداى تعالى در جواب آن ها مى فرمايد: - ببين چه طور بر خود دروغ بسته، و به بطلان افترائاتى كه مى زدنــد، پى مى برند!
 رسول خدا فرموده:
- بدانيد و آگاه باشيد كه براى هر امتى مجوسى است، و مجوس اين امت كسانى اند كه مى گويند: قدرى در كار نيست؟ و چنين معتقد مى شوند كه: مشيت و قدرت خدا همه محـول بـه آنــان و براى آنـان اسـت!"
مسئله قدر
     مسئله "قدر" از مسائلى است كه در صدر اسلام مورد بحث قرار گرفته بود. بعضى ها منكر آن شده و مى گفتند: - " اراده پروردگار هيچ گونه تعلقى به اعمال بندگان ندارد." و معتقد بودند كه: - " اراده و قدرت آدمى در كارهايى كه مى كند، مستقل است. در حقيقت آدمــى خـالق مستقل اعمال خويش است."
     شيعه و سنى روايت كرده اندكه رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود:
     - "قــدريـه، مـجـوس ايـن امـــت اســـت!"
     (دارندگان عقيده مزبور براى اعمال آدمى خالقى را اثبات مى كردند كه همان خود آدمى است، و خداى تعالى را خالق غير اعمال مى دانستند. و اين همان عقيده اى است كه مجوس ها دارند. چه آنان نيز قائل به دو خدا بودند: يكى خالق خير، و ديگرى خالق شرّ).
     در اين باب روايات ديگرى از رسول اللّه صلى الله عليه وآله و ائمه اهل بيت وارد شده كه اثبات مى كند "قدر" هست، و مشيت و اراده خداوند در اعمال بندگان نافذ است، هم چنان كه قــرآن شريف هم هميــن معنا را اثبات مى كند.
     ولى "معتزله" كه همان منكرين "قدر" هستند، اين روايت را تأويل نموده و مى گوينــد: مــراد رسول اللّــه صلى الله عليه وآله كسانى است كه قــدر را اثبــات مى كنند و مانند مجـوس خير و شـر را به خالقى غير انسان نسبت مى دهند.
ازآن چه گذشت اين معنى به دست آمد كه جمع ميان اين كه قدر در كار نيست و ميان اين كه براى آدمى مشيت و قدرت نيست، جمع بين دو قول متنافى است: زيرا گفتن اين كه قدر در كار نيست، ملازم است با قول به استقلال آدمى در مشيت و قدرت و گفتن اين كه

***** صفحه 111 *****
     قدر هست، ملازم است با قول به نفى استقلال قدرت.
     با اين حال چه طور ممكن است كسى منكر قدر شود، و در عين حال منكر مشيت و اراده آدميان هم باشد؟
     بنابرايــن، آن دو نسخه اى كه جمــع كرده بود بيــن قول به نفى قدر و انكار مشيت و قــدرت از آدميان صحيح نيست، و گويا كسانى كه تفسير مزبــور را استنساخ كــرده انــد، عبارت اصلى را تحريــف نموده، و در اثر نفهميــدن معنــى روايت، عبارت "لا قــدر" را درست نوشته و مابقى را تغيير داده اند:
     ( بحث در مكـاتب فلسفـى و كلامى مستقـلاً در بخش ها و مجلـدات ديگر خواهد آمد.)
     افراط و تفريط در عقايد تفويضى ها و جبرى ها، كه در صدر اسلام يكه تاز ميدان بحث در اطراف معارف اسلامى بودند، بسيار است. انحراف در مسئله مورد بحث هم از اشتباهات همين دو طايفه است، چه اين دو طايفه در اثر تعصب هاى مذهبى به وجه عجيبى در دو طـرف افراط و تفريط قــرار گرفتند.
     "مفوضه" قائل شدند به اين كه "مصالح و مفاسد" و "حسن و قبح" از امور واقعى هستند، و بلكه حقايقى هستند ازلى و ابدى و تغييرناپذير. حتى به اين هم اكتفاء نكرده و گفتند: اين امور بر همه چيز، حتى بر خداى سبحان حكومت دارد، و ساحت مقدس پروردگار نيز در كارهاى تكوينى و تشريعى خويش محكوم به اين امور است!!!
         و اين امور چيزهايى را براى خداى تعالى واجب مى كند و چيزهاى ديگر را بر او حرام مى كند. معتزليان با اين رأى فاســد خود، خــداى را از سلطنت مطلقه اش كنار زدند و مالكيت على الاطلاقش را ابطال كردند!!
     در مقابل آنان، طايفه "جبرى ها" همه اين سخنان را انكار كردند، و از آن طرف افتادند و گفتند كه "حسن و قبح" نه تنها واقعيت ندارد بلكه حتى از امور اعتبارى هم نيستند، و "حسن" در هر كارى تنها عبارت است از اين كه مورد امر قرار گيرد، همچنان كه "قبح" در هر كار عبارت است از اين كه مورد نهى قرار گرفته باشد. و در عالم چيزى به نام "حسن و قبح" وجود ندارد، و اصلاً غايت و غرضى در كار عالم نيست، نه در آفرينش آن، و نه در شرايع و احكام دينى آن!!!
     به اين هم اكتفا نكردند و گفتند: آدمى هيچ كارى از كارهاى خود را مالك نيست، و در هيچ يك از آن ها اختيارى از خود ندارد، بلكه كارهاى او هم به مثل خودش مخلوق خدايند! همچنان كه طايفه اولى در مقابل اين طايفه مى گفتند: به طور كلى كارهاى انسان مخلوق خود اوست، و خداى تعالى را در آن هيچ گونه مالكيت و اختيارى نيست، و قـدرتش بـدان تعلـق نمـى گيـرد!!
     ايــن دو مذهب، به طورى كه ديديــد، يكى در طرف افــراط و ديگرى در طرف تفريــط قرار دارنــد و حقيقت امر نه بدان شورى است و نه بدين بى نمكــى! بلكه حقيقت مطلب اين است كه اين امور هر چند امورى اعتبارى هستند و لكن ريشه حقيقى دارند! (1)
1- الـميـــــــزان ج 13، ص 168. بحث تاريخ