قرآن‌ و تأثيرپذيري‌ از محيط‌ آيت‌ا محمدهادي‌ معرفت

عباسعلي ‌ براتي‌

نسخه متنی
نمايش فراداده

قرآن‌ و تأثيرپذيري‌ از محيط‌ آيت‌ا محمدهادي‌ معرفت

عباسعلي ‌ براتي‌

اين‌ مقال‌ بر آن‌ است‌ تا يكي‌ از مسائل‌ مهم‌ در حوزة‌ قرآن‌پژوهي، يعني‌ مسألة‌ قرآن‌ و تأثيرگذاري‌ بر محيط‌ يا تأثيرپذيري‌ از محيط‌ را مورد بحث‌ قرار دهد. مؤ‌لف‌ معتقد است‌ كه‌ قرآن‌ كريم، براي‌ تأثيرگذاري‌ و مبارزه‌ با عادت‌هاي‌ نارواي‌ جاهلي‌ نازل‌ شده‌ است، نه‌ اين‌ كه‌ از فرهنگ‌ و آداب‌ خشن‌ زمان‌ خود تأثير پذيرد.

سخن‌ گفتن‌ به‌ زبان‌ يك‌ ملت، به‌ معناي‌ پذيرش‌ فرهنگ‌ آن‌ ملت‌ نيست. قرآن، كتاب‌ هدايت‌ براي‌ همه‌ بشر در همة‌ قرون‌ است؛ بنابراين، لازمة‌ هدايت، آن‌ است‌ كه‌ بر فرهنگ‌ و فكر انسان‌هاي‌ مورد خطاب‌ خود اثرگذار باشد، نه‌ بر عكس. قرآن، همان‌ كتابي‌ است‌ كه‌ توانست‌ بر فرهنگ‌ نادرست‌ اعراب‌ جاهلي، تمدني‌ درخشان‌ و فرهنگي‌ انسان‌ساز بنا نهد. مؤ‌لف‌ براي‌ صحت‌ نظرية‌ خود، مثال‌هاي‌ متعددي‌ به‌ صورت‌ شاهد ذكر مي‌كند. واژگان‌ كليدي: قرآن، فرهنگ‌ زمانه، اسلام، فرهنگ‌ اعراب‌ جاهلي، جاودانگي‌ قرآن. قرآن‌ كريم‌ براي‌ تأثيرگذاري‌ بر محيط‌ و مبارزه‌ با عادت‌هاي‌ جاهلي‌ نازل‌ شده‌ است، نه‌ براي‌ اين‌ كه‌ تحت‌ تأثير و فرمانبردار فرهنگ‌ و عادات‌ خشن‌ زمان‌ خود باشد. و مي‌فرمايد: هُوَ‌ الَّذِ‌ي‌ أَرسَلَ‌ رَسُولَهُ‌ بِالهُدَ‌ي‌ وَدِينِ‌ الحَقٍّ‌ لِيُظهِرَهُ‌ عَلَي‌ الدٍّينِ‌ كُلٍّهِ‌ وَلَو‌ كَرِهَ‌ المُشرِكُونَ‌ (توبه‌ (9): 33). اوست‌ كه‌ پيامبر خود را با هدايت‌ و دين‌ راست‌ و درست‌ فرستاد تا آن‌ را بر همه‌ دينها چيره‌ گرداند هر چند كه‌ مشركان‌ را خوش‌ نيايد. هر كس‌ در آموزش‌هاي‌ ارزشمند قرآن‌ بنگرد، درمي‌يابد كه‌ اين‌ كتاب‌ آسماني‌ از شباهت‌ و تأثيرپذيري‌ از عادت‌هاي‌ نادرست، به‌دور است؛ ولي‌ بازهم‌ گروهي‌ مي‌انديشند كه‌ بسياري‌ از عبارت‌هاي‌ قرآن‌ با فرهنگ‌هاي‌ عرب‌هاي‌ آن‌ روز سازگاري‌ دارد كه‌ از عادت‌هاي‌ جهان‌ متمدن‌ امروز به‌دور است. نمونه‌هايي‌ از وصف‌ نعمت‌هاي‌ آخرت‌ و حوريان‌ [و حتي‌ مثال‌ زدن‌ به‌ ميوه‌ها و درختاني‌ مانند نخل، انگور و...] و كاخ‌هايي‌ را كه‌ با زندگي‌ سخت‌ اعراب‌ آن‌ روز سازگار بوده‌ مي‌آورند.

همچنين‌ به‌ اشاره‌هايي‌ كه‌ به‌ خرافه‌هاي‌ پذيرفته‌ شده‌ در آن‌ زمان‌ راه‌ دارد كه‌ امروز ديگر واقعيتي‌ ندارند مثال‌ مي‌زنند، و در واقع‌ بايد گفت: سخن‌ گفتن‌ به‌ زبان‌ ملتي، بايد همراه‌ با پذيرش‌ معاني‌ كلماتي‌ باشد كه‌ در هنگام‌ وضع‌ در نظر گرفته‌ شده‌ و هنگام‌ استعمال‌ نيز بايد در نظر باشد. اين‌ گروه‌ چنين‌ پنداشته‌اند؛ ولي‌ پندار آنان‌ هيچ‌ ريشه‌اي‌ ندارد، و اكنون‌ با توضيح‌ كامل، آن‌ را مورد بررسي‌ قرار مي‌دهيم‌ پيش‌ از آن، چند مقدمة‌ سودمند را مطرح‌ مي‌كنيم:

1. همسان‌سازي‌ در كاربرد كلمات‌ آيا سخن‌ گفتن‌ به‌ زبان‌ يك‌ ملت، نيازمند پذيرش‌ فرهنگ‌هايي‌ است‌ كه‌ زبان‌ آن‌ها در بر دارد يا فقط‌ در كاربرد كلمات‌ با آن‌ها هماهنگي‌ مي‌شود؟ پاسخ‌ دوم‌ درست‌ است؛ زيرا گفت‌وگو براي‌ تفاهم‌ در هر زباني، جز دانستن‌ معناي‌ جداگانه‌ و گروهي‌ كلمات‌ در كاربرد رايج‌ نيست، و بايد در تبادل‌ مفاهيم، همان‌ گونه‌ كه‌ مردم‌ با آن‌ آشنا هستند، با آن‌ها همراهي‌ كرد؛ براي‌ مثال، «مجنون» به‌معناي‌ ديوانه‌ و «مفازه» به‌معناي‌ بيابان‌ است، و در همين‌ معناي‌ رايج‌ به‌ كار مي‌رود بدون‌ اين‌ كه‌ ويژگي‌هاي‌ ديگر كه‌ در هنگام‌ وضع‌ مورد نظر بوده‌ است‌ لحاظ‌ شود و اكنون‌ كاري‌ با اين‌ نداريم‌ كه‌ آن‌ها در زمان‌ وضع‌ چنين‌ لفظي‌ معتقد بودند كه‌ ديوانه‌ يعني‌ جن‌زده‌ و براي‌ معالجة‌ ديوانه‌ چه‌ مي‌كردند يا از بيابان‌ چگونه‌ مي‌گذشتند.

2. پيام‌ قرآن‌ عمومي‌ است‌ قرآن‌ هر چند خطاب‌ به‌ عرب‌هاي‌ آن‌ زمان‌ آمده، ولي‌ پيام‌ آن‌ براي‌ همة‌ نسل‌ها است، و ليكن‌ با زبان‌ و لهجة‌ عرب‌ آن‌ زمان‌ سخن‌ مي‌گويد تا قابل‌ فهم‌ باشد. خود مي‌فرمايد: وَمَا أَرسَلنَا مِن‌ رَّسُولٍ‌ اًِ‌لاَّ‌ بِلِسَانِ‌ قَومِهِ‌ لِيُبَيٍّنَ‌ لَهُم‌ (ابراهيم‌ (14): 4). هيچ‌ پيامبري‌ را جز با زبان‌ مردم‌ خودش‌ نفرستاديم‌ تا براي‌ آن‌ها روشن‌ سازد؛ ولي‌ اين‌ بدان‌ معنا نيست‌ كه‌ سخن‌ دين‌ فقط‌ براي‌ آن‌ مردم‌ است؛زيرا نبوت‌ پيامبر و پيام‌هاي‌ قرآن‌ عمومي‌ است. در قرآن، پيام‌هايي‌ آمده‌ است‌ كه‌ در ظاهر به‌ فرد يا گروهي‌ اختصاص‌ دارد؛ ولي‌ درون‌ خود مفاهيمي‌ دارد كه‌ همة‌ مردم‌ را در همة‌ زمان‌ها شامل‌ مي‌شود. قرآن‌ بر ذهنيات‌ عرب‌ متكي‌ نيست؛ و حتي‌ مثالها و حكمتهايي‌ كه‌ در قرآن‌ بيان‌ شده‌ اختصاصي‌ به‌ ذهنيات‌ عرب‌ آن‌ عصر ندارد بلكه‌ بر اذهان‌ مردم‌ همة‌ كشورها و همة‌ زمان‌ها اتكا دارد، و حتي‌ «شتر» كه‌ در قرآن‌ عبرت‌ و ماية‌ پند گرفتن‌ شمرده‌ شده، به‌ عرب‌ اختصاصي‌ ندارد؛ زيرا در سراسر زمين‌ پراكنده‌ بوده، و شگفتيهاي‌ آن‌ براي‌ همه‌ مردم‌ دنيا شناخته‌ شده‌ بود. اوصاف‌ آخرت‌ و كيفرهاي‌ سخت‌ آن‌ نيز براي‌ همة‌ ملت‌ها در همة‌ عصرها آشكار بود؛ چنان‌ كه‌ روشن‌ خواهيم‌ ساخت. پيامبر9 فرمود: هيچ‌ آيه‌اي‌ در قرآن‌ نيست، مگر آن‌ كه‌ ظاهر و باطني‌ دارد. آن‌ را از امام‌ باقر7 پرسيدند، فرمود: ظاهر قرآن، همان‌ معناي‌ تنزيلي‌ و باطن‌ آن، همان‌ معناي‌ تأويلي‌ آن‌ است‌ (ابو نضر محمد بن‌ مسعود، ج‌ 1: ص‌ 11).

مقصود امام‌ از معناي‌ تنزيلي، معناي‌ ظاهري‌ آيه‌ است‌ كه‌ در مورد ويژه‌اي‌ نازل‌ شده، و معناي‌ تأويلي، همان‌ معناي‌ عمومي‌ برگرفته‌ از آيه‌ است‌ كه‌ با همة‌ زمان‌ها سازگاري‌ دارد. امام‌ مي‌افزايد: مقصود، همان‌ معناي‌ عام‌ است‌ كه‌ جاودانگي‌ قرآن‌ را تضمين‌ مي‌كند؛ وگرنه، چنان‌ چه‌ فقط‌ همان‌ معناي‌ خاص‌ مورد نظر بود، قرآن‌ به‌ دورة‌ كوتاهي‌ از تاريخ‌ محدود مي‌شد و با مردن‌ آن‌ مردم، قرآن‌ نيز از ميان‌ مي‌رفت.

3. حقيقت‌ نه‌ پندار همة‌ پندها و مثل‌هاي‌ قرآن‌ واقعي‌ است‌ يا از واقعيات‌ خارجي‌ سخن‌ مي‌گويد يا از انديشه‌هايي‌ كه‌ در دل‌ مردم‌ جاي‌ گرفته‌ بودند. همچنين‌ وقتي‌ از جهاني‌ فراتر از جهان‌ محسوس‌ سخن‌ مي‌گويد، در پي‌ پندارهاي‌ بي‌پايه‌ نيست؛ بلكه‌ حقايقي‌ را باز مي‌گويد كه‌ در جاي‌ خود ثابت‌ هستند. عبرتهاي‌ تاريخي‌ كه‌ قرآن‌ بدانها مثال‌ زده‌ است‌ همه‌ واقعيتهاي‌ تاريخي‌ است‌ كه‌ قرآن‌ آنها را مايه‌ پند مي‌داند در حالي‌ كه‌ خيالات‌ و پندارهاي‌ باطل‌ قابل‌ پند و عبرت‌ نيستند حتي‌ اگر از حقايق‌ پنهان‌ با استعاره‌ و تشبيه‌ سخن‌ بگويد، انسان‌ هوشمند مي‌تواند دريابد كه‌ جهت‌ استعاره‌ و تشبيه‌ كدام‌ است، و راهي‌ براي‌ انكار نمي‌گذارد، و دليلي‌ نيز بر محال‌ بودن‌ آن‌ها در دست‌ نيست؛ براي‌ مثال، آن‌ جا كه‌ مي‌گويد: فرشتگان‌ داراي‌ دو و سه‌ و چهار بال‌ هستند (فاطر (35): 1)، اشاره‌ و كنايه‌ به‌ مراتب‌ مختلف‌ قدرت‌ و توانايي‌هاي‌ فرشتگان‌ آسماني‌ براساس‌ وظايفي‌ است‌ كه‌ به‌ آنها واگذار مي‌شود و اين‌ تعبيري‌ شايع‌ در زبانها است‌ كه‌ منظور از بال‌ چيزي‌ مانند بال‌ پرندگان‌ نيست‌ همچنين‌ است‌ موارد ديگر.

فرهنگ‌هاي‌ جاهلي‌ كه‌ اسلام‌ با آن‌ها جنگيده‌ است‌ جامعة‌ عربي‌ در زمان‌ پديدار شدن‌ اسلام، پر از فرهنگ‌هاي‌ نادرست‌ و جاهلانه‌ بوده‌ و فساد و فحشا، همة‌ سرزمين‌ها را در برگرفته‌ بود، و قرآن، آمد تا آنها را از گمراهي، بردگي، استعمار و باطل‌ بودن‌ نجات‌ دهد و به‌ همة‌ بشر، به‌ويژه‌ اعراب، تمدن‌ درخشاني‌ را هديه‌ كند. وَ‌اللَّهُ‌ غَالِبٌ‌ عَلَي‌ أَمرِهِ‌ (يوسف‌ (12): 21). خدا بر كار خويش‌ چيره‌ است؛ بنابراين، آمده‌ تا تأثير بگذارد، نه‌ آن‌ كه‌ اثر پذيرد، و دليل‌ آن‌ اين‌ كه‌ اسلام، با عادت‌ها و رسوم‌ غلط‌ جاهليت‌ مبارزه‌ كرده‌ و بر آن‌ها چيره‌ شده‌ است. وَنَصَرنَاهُم‌ فَكَانُوا هُمُ‌ الغَالِبِينَ‌ (صافات‌ (37): 116). و ما آن‌ها را را ياري‌ كرديم‌ و آن‌ها چيره‌ شدند. كَتَبَ‌ اُ‌ لاَ‌ َ‌غلِبَنَّ‌ أَنَا وَرُسُلِي‌ اًِنَّ‌ اَ‌ قَوِ‌يُّ‌ عَزِيزٌ‌ (مجادله‌ (58): 21). خداوندچنين‌نوشته‌ [=مقدر كرده‌است] كه‌ من‌ وپيامبرانم‌ چيره‌ خواهيم‌ شد وخدا نيرومند وچيره‌ است. نمونه‌هاي‌ زيادي‌ از عادات‌ و فرهنگ‌ غلط‌ جاهلي‌ وجود داشته‌ كه‌ اسلام‌ با آن‌ مبارزه‌ نمود ولي‌ در اين‌ نوشتار تنها به‌ برخي‌ از موارد اكتفا مي‌كنيم: زن‌ و ارزش‌ او در قرآن‌ از شؤ‌ون‌ زن‌ آغاز مي‌كنيم‌ كه‌ در آن‌ فضاي‌ تيره، ارزش‌ انساني‌ او زير پا نهاده‌ شده‌ بود، و اسلام‌ دست‌ او را گرفت‌ و او را به‌ جايگاه‌ والاي‌ خود بازگرداند. زن‌ در قرآن، كرامت‌ انساني‌ ويژه‌اي‌ دارد، و خداوند، او را همسان‌ مرد، از انسانيت‌ والايي‌ بهره‌مند ساخته‌ با اين‌ كه‌ در آن‌ زمان، هم‌ در محافل‌ متمدن‌ و هم‌ در جوامع‌ جاهلي، خوار و بي‌ارزش‌ بود، و در زندگي، جز بازيچه‌اي‌ براي‌ مرد و ابزاري‌ در زندگي‌ او چيز ديگري‌ نبود. اسلام‌ او را بركشيد و جايگاهي‌ والا برابر با مرد در پهنة‌ انساني‌ گرانمايه‌ بدو بخشيد: لِلرٍّجَالِ‌ نَصِيبٌ‌ مِمَّا اكتَسَبُوا وَلِلنٍّسَأِ‌ نَصِيبٌ‌ مِمَّا اكتَسَبنَ‌ (نسأ (4): 32).

مردان‌ از آن‌ چه‌ به‌ دست‌ مي‌آورند، بهره‌اي‌ دارند و زنان‌ نيز در آن‌ چه‌ به‌دست‌ مي‌آورند، داراي‌ بهره‌اي‌ هستند. وَلَهُنَّ‌ مِثلُ‌ الَّذِ‌ي‌ عَلَيهِنَّ‌ بِالمَعرُوفِ‌ (بقره‌ (2): 228). آنان‌ همچنان‌ كه‌ وظايفي‌ دارند، داراي‌ حقوقي‌ نيز هستند و بايد با آنان‌ به‌ نيكي‌ رفتار شود. قرآن‌ وقتي‌ از انسان‌ سخن‌ مي‌گويد در حقيقت‌ انسان‌ وصف‌ ذكور و اناث‌ لحاظ‌ نمي‌كند بلكه‌ ارزش‌ جنس‌ انسان‌ را مطرح‌ مي‌كند براي‌ تمام‌ بني‌آدم‌ كرامت‌ قائل‌ است‌ «وَلَقَد‌ كَرَّمنَا بَنِي‌ آدَمَ» اسرأ (17): 70) تفاوتي‌ بين‌ زن‌ و مرد قائل‌ نيست‌ و معيار برتري‌ انسان‌ را تقوا معرفي‌ مي‌كند «اًِنَّ‌ أَكرَمَكُم‌ عِندَ‌ اللَّهِ‌ أَتقَاكُم» (حجرات‌ (49): 13) در تساوي‌ حقوق‌ زن‌ و مرد با صداي‌ رسا مي‌فرمايد: «أَنٍّي‌ لاَ‌ أُضِيعُ‌ عَمَلَ‌ عَامِلٍ‌ مِنكُم‌ مِن‌ ذَكَرٍ‌ أَو‌ أُنثَي» (آل‌ عمران‌ (3): 195) و همچنين‌ است‌ آيات‌ ديگر: احزاب‌ (33): 35، حجرات‌ (49): 13 و اين‌ يك‌ اصل‌ قرآني‌ است‌ كه‌ در تمام‌ نسل‌ها و زمانها جاري‌ است‌ تنها تفاوت‌ ويژگيهاي‌ فردي‌ هر يك‌ از زن‌ و مرد است‌ كه‌ آنها را در تقسيم‌ وظائف‌ از هم‌ جدا مي‌كند و براي‌ هر يك‌ از زن‌ و مرد متناسب‌ با وضعيت‌ جسماني‌ و توانايي‌ روحي‌ وظيفه‌اي‌ خاص‌ را بر عهده‌ وي‌ مي‌گذارد و اين‌ همان‌ عدالت‌ در تكليف‌ و اختيار است‌ در اينجا به‌ بيان‌ برخي‌ تفاوتهاي‌ زن‌ و مرد كه‌ ناشي‌ از حكمت‌ الهي‌ در آفرينش‌ است‌ مي‌پردازيم: مردان‌ بر زنان‌ يك‌ درجه‌ برتري‌ دارند آيا اين‌ كه‌ قرآن‌ مردان‌ را يك‌ درجه‌ برتر از زنان‌ شناخته، خوار كردن‌ زن‌ است‌ يا كمالي‌ است‌ كه‌ فقط‌ به‌ مردان‌ داده‌ شده؟ نه‌ اين‌ و نه‌ آن؛ بلكه‌ اين، همسويي‌ با ساختار زن‌ و مرد در آفرينش‌ است. گويند: اين‌ نظريه‌ نيز برگرفته‌ از فرهنگ‌ عصر نزول‌ است‌ در حالي‌ كه‌ توانايي‌هاي‌ بدني‌ و رواني‌ مرد با زن‌ متفاوت‌ است، و طبع‌ ظريف‌ و لطيف‌ زن‌ با طبع‌ سخت‌ و خشن‌ مرد از هم‌ جدا است. امير مؤ‌منان7 فرمود: المرأة‌ ريحانة‌ و ليست‌ بقهرمانة‌ (نهج‌البلاغه، نامة‌ 3، ص‌ 405). زن‌ گل‌ است، و پهلوان‌ نيست.

زن‌ و مرد در زندگي‌ با يك‌ديگر همكاري‌ مي‌كنند، و هر دو داراي‌ حقوق‌ مساوي‌ هستند؛ ولي‌ بخشي‌ از زندگي‌ كه‌ مرد آن‌ را به‌ عهده‌ دارد، سخت‌تر است‌ و حمايت‌ خانواده‌ بار سنگين‌تري‌ بر دوش‌ مرد مي‌نهد كه‌ ناگزير بايد تفاوتي‌ در حقوق‌ همسري‌ با طرف‌ ديگر داشته‌ باشد و اين، ماية‌ يك‌ درجه‌ امتياز براي‌ مرد شده‌ است‌ كه‌ «للرجال‌ عليهن‌ درجه» (بقره‌ (2): 228). همين‌ تفاوت‌ دروني‌ و نقش‌ بيروني‌ است‌ كه‌ مرد را در جايگاه‌ سرپرستي‌ خانواده‌ قرار مي‌دهد: الرٍّجَالُ‌ قَوَّ‌امُونَ‌ عَلَي‌ النٍّسَأِ‌ بِمَا فَضَّلَ‌ اُ‌ بَعضَهُم‌ عَلَي‌ بَعضٍ‌ وَبِمَا أَنفَقُوا مِن‌ أَموَ‌الِهِم‌ (نسأ (4): 34). مردان‌ سرپرست‌ زنان‌ هستند؛ زيرا خدا برخي‌ از آنان‌ را بر ديگري‌ برتري‌ بخشيده. برخي‌ از آنان، از دارايي‌ خويش، هزينه‌ كرده‌اند.

اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ جاهليت‌ عصر نزول‌ براي‌ زن‌ هيچ‌ نقش‌ آفريني‌ در زندگي‌ و ارزشي‌ قائل‌ نبود، اما اسلام‌ براساس‌ تفاوت‌ در آفرينش‌ وظايفي‌ متفاوت‌ به‌ آن‌ دو داده‌ و هر دو را مسئول‌ آفريد. خانواده، نخستين‌ نهاد زندگي‌ انساني، و نقطة‌ آغاز همة‌ مراحل‌ اين‌ راه‌ است‌ كه‌ پيدايش‌ و تربيت‌ بشر را بر عهده‌ دارد، و از آن‌ جا كه‌ مؤ‌سسه‌ها، رهبري‌ خود را به‌ كساني‌ مي‌دهند كه‌ افزون‌ بر توانايي‌ ذاتي‌ و بهره‌مندي‌هاي‌ طبيعي، آموزش‌ ديده‌ و تخصص‌ لازم‌ را داشته‌ باشند، نهاد اصلي‌ جامعه‌ كه‌ انسان‌سازي‌ را بر عهده‌ دارد، از اين‌ قاعده‌ جدا نيست. و آن‌ چه‌ روشن‌ و گويا است‌ اين‌ است‌ كه‌ مرد و زن‌ هر دو آفريده‌ خداوند هستند و او به‌ هيچ‌ آفريده‌اي‌ ستم‌ نمي‌كند ولي‌ هر يك‌ را براي‌ وظيفه‌ خاصي‌ در زندگي‌ آفريده‌ است‌ زن‌ داراي‌ ويژگيهاي‌ خاص‌ مانند مهرباني، عطوفت‌ و... و مرد داراي‌ ويژگيهاي‌ ديگر مانند صلابت، خشونت، قدرت‌ جسمي‌ بيشتر. سيدقطب‌ مي‌گويد: اين‌ ويژگي‌ها در زن‌ و مرد، سطحي‌ و ظاهري‌ نيست؛ بلكه‌ در ساختار عضوي‌ و عصبي‌ و فكري‌ و رواني‌ زن‌ و مرد ريشه‌ دارد و حتي‌ متخصصان‌ برجسته‌ مي‌گويند: در همة‌ سلول‌ها گسترش‌ يافته؛ زيرا در سلول‌ نخست، هنگام‌ شكافته‌ شدن‌ و تكثير جنين‌ با همة‌ ويژگي‌هاي‌ خود حضور دارد (سيد قطب، 1408: ج‌ 5، ص‌ 58 و 59؛ و ج‌ 2، ص‌ 354 و 355).

او مي‌افزايد: اين‌ها مسائل‌ مهمي‌ هستند، و بالاتر از آنند كه‌ تمايلات‌ بشري‌ بتواند در آن‌ها نقشي‌ داشته‌ باشد؛ زيرا در جاهليت‌هاي‌ پيشين، وقتي‌ اين‌ گونه‌ مسائل‌ به‌ دست‌ خواسته‌ها و تمايلات‌ بشري‌ سپرده‌ شد، بشر در معرض‌ تهديد قرار گرفت‌ و ويژگي‌هاي‌ زندگي‌ بشري‌ به‌ دست‌ نابودي‌ سپرده‌ شد؛ به‌ همين‌ دليل، خودِ‌ زن‌ نيز به‌حسب‌ اصل‌ آفرينش‌ خود، به‌ حضور در خانواده‌ تمايل‌ دارد، و هنگامي‌ كه‌ در محيطي‌ ديگر با مردي‌ سبكسر كه‌ به‌ وظايف‌ حمايتي‌ خود نمي‌پردازند، زندگي‌ كند، خود را دچار كمبود و نگراني‌ مي‌يابد و احساس‌ خوشبختي‌ نمي‌كند، و اين‌ نكته‌ حتي‌ ميان‌ زنان‌ منحرف‌ و فاسد ديده‌ مي‌شود. كودكاني‌ كه‌ در خانواده‌هاي‌ ناپايدار، به‌ دليل‌ نداشتن‌ پدر، يا ضعيف‌ بودن‌ شخصيت‌ وي‌ يا فوت‌ پدر يا نداشتن‌ پدر قانوني‌ رشد مي‌كنند، كم‌تر افراد معتدل‌ و متوازني‌ هستند و كم‌تر اتفاق‌ مي‌افتد كه‌ دچار انحراف‌ها يا رفتار غيرعادي‌ عصبي‌ و رواني‌ نباشند. اين‌ها برخي‌ از عللي‌ است‌ كه‌ ثابت‌ مي‌كند، فطرت‌ و آفرينش، قوانين‌ استوار و پابرجايي‌ دارد؛ هر چند بشر، آن‌ را انكار كند و نپذيرد و زير پا نهد (سيد قطب، ج‌ 5، ص‌ 60؛ ج‌ 2، ص‌ 360). نتيجه‌ بحث‌ گذشته‌ اين‌ كه‌ برتري‌ مرد نسبت‌ به‌ زن‌ به‌ يك‌ درجه‌ ناظر به‌ توانايي‌ او در ادارة‌ خانواده‌ و زندگي‌ است‌ كه‌ بازگشت‌ به‌ ويژگيهاي‌ مرد در آفرينش‌ مي‌كند. شيخ‌ محمد عبده‌ مي‌گويد: اين‌ كه‌ خدا فرموده: «و للرجال‌ عليهن‌ درجة»، وظيفه‌اي‌ بر دوش‌ زن‌ و وظايفي‌ چند بر دوش‌ مرد مي‌نهد؛ زيرا اين‌ درجه، همان‌ رياست‌ و انجام‌ وظايفي‌ است‌ كه‌ در آية‌ «الرجال‌ قوامون‌ علي‌النسأ بما فضل‌ا بعضهم‌ علي‌ بعض‌ و بما أنفقوا من‌ اموالهم» آمده‌ است. زندگي‌ زناشويي، يك‌ زندگي‌ اجتماعي‌ است،ومنافع‌ اين‌ زندگي‌ جز بايك‌ رئيس‌ كه‌فرمانبري‌ او لازم‌ باشد، به‌دست‌ نمي‌آيد.

ومرد براي‌ رياست‌ شايسته‌تر است‌ و بهتر مي‌تواند با نيرو و دارايي‌ خود به‌ كارهاي‌ اجرايي‌ بپردازد؛ به‌ همين‌ جهت‌ شرعاً‌ به‌ حمايت‌ از زن‌ و هزينه‌ كردن‌ از براي‌ او مؤ‌ظف‌ است‌ (محمد عبده، ج‌ 2، ص‌ 380؛ ج‌ 5، ص‌ 67). برتري‌ دادن‌ پسران‌ بر دختران‌ يكي‌ از شبهه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ تأثير قرآن‌ از فرهنگ‌ زمانه‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌گويند: قرآن‌ جمله‌هاي‌ بسياري‌ در برتري‌ پسران‌ بر دختران‌ دارد، و اين‌ تأثيرپذيري‌ از محيط‌ عرب‌ جاهلي‌ است‌ كه‌ دختران‌ را از ترس‌ ننگ‌ و عار زير خاك‌ مي‌كردند. اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ قرآن‌ فرهنگ‌ جاهلي‌ وئود و نسل‌ كشي‌ را به‌ شدت‌ محكوم‌ و در فرق‌گذاري‌ بين‌ پسر و دختر آنها را به‌ شدت‌ سرزنش‌ مي‌كند. وَ‌اًِذَ‌ا بُشٍّرَ‌ أَحَدُ‌هُم‌ بِ‌الا‌ ُنثَي‌ ظَلَّ‌ وَجهُهُ‌ مُسوَد‌اً‌ وَ‌هُوَ‌ كَظِيمٌ‌ يَتَوَ‌ارَ‌ي‌ مِنَ‌ القَومِ‌ مِن‌ سُوءِ‌ مَا بُشٍّرَ‌ بِهِ‌ أَيُمسِكُهُ‌ عَلَي‌ هُونٍ‌ أَم‌ يَدُسُّهُ‌ فِي‌ التُّرَ‌ابِ‌ أَ‌لاَ‌ سَأَ‌ مَا يَحكُمُونَ‌ (نحل‌ (16): 58 و 59). هر گاه‌ آنان‌ را به‌ تولد دختري‌ مژده‌ مي‌دادند، چهرة‌ آنان‌ از خشم‌ سياه‌ مي‌شد؛ از اين‌ ننگ‌ مي‌گريختند و پنهان‌ مي‌شدند آيا اين‌ دختر را با خواري‌ نگه‌ دارند يا در خاك‌ پنهان‌ كنند.

بسيار بد داوري‌ مي‌كنند. قرآن‌ از سوي‌ ديگر، در برخي‌ از جاها با تصورات‌ رايج‌ مردم‌ آن‌ زمان‌ تا حدودي‌ همراهي‌ مي‌كند، و آن‌ هم‌ براي‌ نكوهش‌ عقايد جاهلي‌ آنان‌ است. پسر دو برابر دختر ارث‌ مي‌برد از جمله‌ مسائلي‌ كه‌ دربارة‌ زن‌ بر ديدگاه‌ اسلام‌ اشكال‌ گرفته‌ شده‌ اين‌ مسأله‌ است‌ كه‌ چگونه‌ ارث‌ زن، نصف‌ ارث‌ مرد است؟ برخي‌ مي‌گويند اين‌ مسأله‌ برگرفته‌ از فرهنگ‌ زمان‌ جاهليت‌ است‌ كه‌ پسر را در ارث‌ برتري‌ مي‌دادند در محافل‌ بين‌المللي‌ در كنفرانس‌هاي‌ جهاني‌ دربارة‌ زن بسيار جار و جنجال‌ برانگيخته‌ است؛ ولي‌ چيزي‌ كه‌ هم‌ نمايندگان‌ كشورهاي‌ اسلامي‌ و هم‌ مخالفان‌ آنان‌ پذيرفته‌اند، اين‌ است‌ كه‌ اسلام‌ در مجموع، براي‌ زن، حق‌ ارث‌ قرار داده‌ است؛ ولي‌ در نظام‌هاي‌ حقوقي‌ پيشين‌ و نظام‌هاي‌ قبيله‌اي، به‌ ويژه‌ زمان‌ جاهليت‌ زن‌ را به‌ كلي‌ از ارث‌ محروم‌ مي‌ساخته‌اند، و به‌ همين‌ حد بسنده‌ كرده‌اند. ابن‌ عباس‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ وقتي‌ اين‌ آيه‌ نازل‌ شد: لِلرِجَالِ‌ نَصِيبٌ‌ مِمَّا تَرََ‌ الوَ‌الِدَ‌انِ‌ وَ‌الأَقرَبُونَ‌ وَلِلنِسَأِ‌ نَصِيبٌ‌ مِمَّا تَرََ‌ الوَ‌الِدَ‌انِ‌ وَ‌الأَقرَبُونَ‌ مِمَّا قَلَّ‌ مِنهُ‌ أَو‌ كَثُرَ‌ نَصِيباً‌ مَفرُوضاً‌ (نسأ (4): 7). مردان‌ از دارايي‌ بر جاي‌ ماندة‌ پدر و مادر و نزديكان‌ بهره‌اي‌ دارند و براي‌ زنان‌ نيز از آن‌ چه‌ پدر و مادر و خويشان‌ بازگذراند اندك‌ باشد يا بسيار بهرة‌ لازمي‌ مقرر شده‌ است. اين‌ مسأله‌ بر گروهي‌ بسيار سخت‌ آمد و پنهاني‌ با يك‌ديگر گفتند: اين‌ حديث‌ را پوشيده‌ داريد. شايد پيامبر9 آن‌ را فراموش‌ كند. برخي‌ نيز نزد حضرت‌ آمدند و گفتند: چگونه‌ به‌ دختر ارث‌ مي‌رسد؛ در حالي‌ كه‌ نه‌ بر اسبي‌ سوار شده‌ و نه‌ جنگيده‌ است؟ و در ميان‌ عرب‌ اين‌ ارث‌ را به‌ كودكان‌ نمي‌دهند، و تنها به‌ كسي‌ مي‌رسد كه‌ توانايي‌ سواري‌ و جنگيدن‌ داشته‌ باشد (محمد طبري، 1392: ج‌ 4، ص‌ 185). در اين‌ جا نيز اسلام‌ با عادت‌هاي‌ جاهلي‌ مبارزه‌ كرده‌ و اين‌ مسأله‌ به‌ سبب‌ امتياز دادن‌ يكي‌ از دو جنس‌ نبوده؛ بلكه‌ چون‌ مرد، هزينه‌هاي‌ بيش‌تري‌ از قبيل‌ نفقة‌ خانواده‌ و هزينة‌ فرزندان‌ بر عهده‌ دارد، و مسئوليت‌ بيشتري‌ در خانواده‌ و جامعه‌ متحمل‌ شده‌ و توانايي‌ جسمي‌ و فكري‌ بيشتري‌ دارد نصيب‌ ارث‌ او نيز بيشتر خواهد بود در اين‌ جا توازن‌ اقتصادي‌ ميان‌ هزينه‌هاي‌ مرد و زن‌ برقرار شده‌ است. تلاش‌هاي‌ بيهوده‌ اكنون‌ در روزگار ما تلاش‌هاي‌ نافرجامي‌ انجام‌ مي‌گيرد تا به‌ دور از روش‌ درست‌ استنباط‌ از قرآن‌ مطالبي‌ را برداشت‌ كنند؛ براي‌ مثال، اين‌ كه‌ قرآن‌ دربارة‌ حكم‌ دو برابر بودن‌ ارث‌ پسر نسبت‌ به‌ دختر تعبير به‌ «يوصي» (سفارش‌ مي‌كند) دارد اين‌ تعبير دليل‌ بر حكم‌ وجوبي‌ ندارد در نتيجه‌ حكم‌ آن‌ قابل‌ تغيير است.

يُوصِيكُمُ‌ اُ‌ فِي‌ أَو‌لاَدِكُم‌ لِلذَّكَرِ‌ مِثلُ‌ حَظٍّ‌ الا‌ ُنثَيَينِ‌ (نسأ (4): 11). خداوند شما را سفارش‌ مي‌كند كه‌ به‌ فرزندان‌ پسر خود، دو برابر دختران‌ خود سهم‌ بدهيد. اينان‌ مي‌گويند: سفارش‌ در اين‌ جا به‌ معناي‌ تشويق‌ است‌ و به‌معناي‌ واجب‌ ساختن‌ آن‌ نيست. شايد اوضاع‌ آن‌ روز اين‌ برتري‌ را مي‌طلبيد، ولي‌ حكم‌ هميشگي‌ و لازم‌ نيست؛ گفته‌اند كه‌ چون‌ امروز اوضاع‌ تغيير يافته‌ و احوال‌ محيط‌ و اجتماع‌ دگرگون‌ شده، ديگر زمينه‌اي‌ براي‌ اين‌ تفاوت‌ وجود ندارد. يكي‌ ديگر گفته‌ است: حتي‌ اگر قصد آن‌ بوده‌ كه‌ آن‌ را لازم‌ سازند؛ ولي‌ امروز، ديگر با توجه‌ به‌ تغيير اوضاع‌ و مصالحي‌ كه‌ آن‌ روز بوده‌ و امروز نيست، ديگر اين‌ وجوب‌ جايي‌ ندارد. ما مي‌گوييم: اد‌عاي‌ اول، مخالف‌ نص‌ قرآن‌ است؛ زيرا اين‌ توصيه‌ به‌معناي‌ حكم‌ واجب‌ است، چرا كه‌ آيات‌ مواريث‌ در ادامه‌ با تعبير ايصأ به‌ عنوان‌ واجب‌ آمده‌ است‌ و از آيه‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ تخلف‌ از آن‌ جايز نيست‌ و دنبالة‌ آيات‌ مي‌فرمايد: وَصِيَّةً‌ مِنَ‌ اِ‌ وَ‌اُ‌ عَلِيمٌ‌ حَلِيمٌ‌ تِلَ‌ حُدُودُ‌ اِ‌ وَمَن‌ يُطِعِ‌ اَ‌ وَرَسُولَهُ‌ يُدخِلهُ‌ جَنَّاتٍ‌ تَجرِ‌ي‌ مِن‌ تَحتِهَا الا‌ َنهَارُ‌ خَالِدِينَ‌ فِيهَا وَذلَِ‌ الفَوزُ‌ العَظِيمُ‌ وَمَن‌ يَعصِ‌ اَ‌ وَرَسُولَهُ‌ وَيَتَعَدَّ‌ حُدُودَهُ‌ يُدخِلهُ‌ ناراً‌ خَالِداً‌ فِيهَا وَلَهُ‌ عَذَ‌ابٌ‌ مُهِينٌ‌ (نسأ (4): 12 - 14). اين‌ سفارش‌ از سوي‌ خداوند است‌ و خداوند دانا و بردبار است.

اين‌ها حدود و قوانين‌ خداوندي‌ است‌ و هر كس‌ از خدا و پيامبر فرمانبرداري‌ كند، خداوند، او را به‌ بهشت‌هايي‌ مي‌برد كه‌ جوي‌ها از زير آن‌ روان‌ است‌ و آن‌ها در آن‌ جاودان‌ مي‌مانند و اين‌ رستگاري‌ بزرگي‌ است‌ و هر كس‌ از خدا و پيامبرش‌ و از حدود و قوانين‌ او فراتر رود، او را به‌ آشتي‌ مي‌برد كه‌ در آن‌ جاودان‌ مي‌ماند و عذابي‌ خواركننده‌ در انتظار او است. اولاً‌ اين‌ وصيت‌ حدود الهي‌ است، اطاعت‌ از خدا و رسول‌ واجب‌ است‌ و ثانياً‌ تجاوز از اين‌ حد عذاب‌ مهين‌ را در بردارد و اين‌ خود دليل‌ مي‌شود كه‌ تخلف‌ از آن‌ حرام‌ است‌ افزون‌ بر آن‌ در لغت‌ نيز وصيت‌ به‌ معناي‌ وجوب‌ آمده‌ است‌ (ابن‌ منظور، ج‌ 15 / 395) و در قرآن‌ غير از اين‌ مورد نيز وصية‌ به‌ معناي‌ وجوب‌ به‌ كار رفته‌ است. (انعام‌ 6: 151) و اد‌عاي‌ دوم‌ نيز بسيار سست‌ است؛ زيرا اصل‌ دين، بر پاية‌ ابديت‌ و فراگيري‌ است‌ و همة‌ عصرها و نسل‌ها را در بر مي‌گيرد. يك‌ قاعدة‌ اصولي‌ وجود دارد كه‌ مي‌گويد اصل‌ در تشريع‌ احكام‌ ابدي‌ بودن‌ هر حكم‌ ديني‌ است‌ و اين‌ قاعده‌ اصولي‌ شايع‌ است‌ در روايت‌ نيز بدين‌ معنا اشارت‌ مي‌نمايد: حلال‌ محمد حلال‌ ابداً‌ الي‌ يوم‌القيامه‌ و حرامه‌ حرام‌ أبداً‌ الي‌ يوم‌القيامة‌ (محمد بن‌ يعقوب‌ كليني، 1389: ج‌ 1، ص‌ 58). حلال‌ محمد9 تا روز قيامت‌ حلال، و حرام‌ او تا روز قيامت‌ حرام‌ است. اين‌ ثابت‌ و هميشگي‌ است‌ مگر اين‌ كه‌ دليل‌ خاصي‌ وجود داشته‌ باشد بر اين‌ كه‌ حكمي‌ كه‌ رسول‌ خدا9 صادر مي‌كند براي‌ مصلحت‌ خاص‌ سياسي‌ باشد در حالي‌ كه‌ اين‌ مورد نيز دليل‌ قطعي‌ نياز دارد و اين‌ ويژه‌ احكام‌ صادره‌ از مقام‌ سياست‌ نبويه‌ است‌ كه‌ از سنن‌ است‌ نه‌ فرائص‌ و واجبات‌ كتاب‌ الهي.

طلاق، عده‌ و عَدَد يكي‌ ديگر از انتقادهايي‌ كه‌ از اسلام‌ و قرآن‌ شده، و آن‌ را متأثر از فرهنگ‌ جاهليت‌ مي‌دانند اين‌ است‌ كه‌ مي‌گويند: قرآن‌ دست‌ مرد را در زمينة‌ طلاق‌ دادن‌ زن‌ يا نگهداري‌ او بازگذاشته، و اين‌ حق‌ را فقط‌ به‌ مرد داده، نه‌ زن، و اين‌ ماية‌ خواري‌ زن‌ و بازيچه‌ شدن‌ او در دست‌ مرد است. اين‌ اثري‌ از عادات‌ جاهليت‌ است، و اسلام‌ آن‌ را تعديل‌ كرده؛ ولي‌ تعديل‌ آن‌ بسيار اندك‌ است‌ و زن‌ را به‌ مقام‌ عالي‌ انساني‌ كه‌ شايستة‌ او است‌ نمي‌رساند. شيخ‌ محمد عبده‌ مي‌نويسد: اعراب‌ در زمان‌ جاهليت، طلاق‌ و رجوع‌ در زمان‌ عِده‌ را داشتند، و طلاق‌ حد‌ و مرز و شماره‌اي‌ نداشت‌ و اگر شوهر خشمگين، سپس‌ آرام‌ مي‌شد، مي‌توانست‌ به‌ زندگي‌ عادي‌ زناشويي‌ بازگردد و اگر مي‌خواست‌ همسرش‌ را بيازارد، پيش‌ از پايان‌ عده، رجوع‌ مي‌كرد و دوباره‌ طلاق‌ مي‌داد، و به‌ اين‌ وسيله، زن‌ بازيچة‌ دست‌ مرد مي‌شد، و با طلاق‌ او را مي‌آزرد، و اسلام، اين‌ مسأله‌ را در كنار ديگر مسائل‌ اجتماعي‌ اصلاح‌ كرد (شيخ‌ محمد عبده، ج‌ 2، 381). برخي‌ از نويسندگان‌ معاصر كوشيده‌اند تا قوانين‌ اسلام‌ از جمله‌ مسأله‌ طلاق‌ را متأثر از فرهنگ‌ زمان، و از احكام‌ امضايي‌ سنت‌هاي‌ زمان‌ معرفي‌ كنند نه‌ از احكام‌ تأسيسي‌ (حسين‌ مهرپور، نامه‌ مفيد، ش‌ 21، ص‌ 141). ما مي‌پرسيم: آيا اسلام‌ دراحكام‌ نخستين‌ خود، حتي‌ به‌صورت‌ جزئي‌ به‌سطح‌ فرهنگي‌ آن‌ زمان‌ تنزل‌ كرده‌ و خواسته‌ است‌ با مقتضيات‌ زمان‌ همراه‌ باشد تا در نتيجه‌ با تغيير زمان، تكامل‌ يابد؟ هرگز! به‌ويژه، قوانيني‌ كه‌ با صراحت‌ در قرآن‌ آمده، چنين‌ نيستند.

اسلام، فرهنگ‌ جديدي‌ را آورد تا همة‌ سنت‌هاي‌ جاهلي‌ رايج‌ در آن‌ روزگار را كنار نهد و لباس‌ جاودانگي‌ بپوشد. «حلال‌ محمد تا روز قيامت‌ حلال‌ و حرام‌ او تا روز قيامت‌ حرام‌ است» (كليني، 1389: ج‌ 1، ص‌ 58 و 119). مگر در مواردي‌ كه‌ حكم‌ از تدابير سياسي‌ همان‌ وقت‌ بوده‌ باشد فقط‌ در مسائل‌ سياست‌ و كشورداري‌ طبق‌ اوضاع‌ كشورها در زمان‌ خودشان‌ عمل‌ كرده‌ است؛ بر همين‌ اساس، قوانين‌ اسلام‌ از همان‌ آغاز به‌ دو دسته‌ اساسي‌ تقسيم‌ مي‌شد: قوانين‌ ثابت‌ و متغير، دسته‌ اول‌ مطابق‌ با مصالح‌ عامه‌ است‌ و تمام‌ زمانها را شامل‌ مي‌شود و ابدي‌ است‌ و اصل‌ در تشريع‌ نيز همين‌ است‌ مگر اين‌ كه‌ دليل‌ قطعي‌ بر متغير بودن‌ آن‌ وجود داشته‌ باشد و دستة‌ دوم‌ فقط‌ به‌ مسائل‌ سياسي‌ مربوط‌ مي‌شود و به‌ مصالح‌ و منافعي‌ محدود است‌ كه‌ با تغيير آن‌ها، سياست‌ نيز تغيير مي‌كند و فرمان‌هاي‌ اولي‌الأ‌مر و رهبران‌ اسلامي‌ از نوع‌ دوم‌ هستند، و ما آن‌ها را در جاي‌ ديگري‌ به‌ صورت‌ گسترده‌ برشمرده، و راه‌ جداسازي‌ آن‌ها را نشان‌ داده‌ايم‌ (مؤ‌لف، ولايت‌ فقيه، ص‌ 172 - 174)؛ اما اين‌ كه‌ بگوييم‌ اسلام‌ كوتاه‌ آمده‌ و سازش‌كاري‌ و سستي‌ نشان‌ داده، پذيرفتني‌ نيست؛ زيرا دين‌ مقدس‌ اسلام، از وحي‌ گرفته‌ شده، و خدا و پيامبر هرگز به‌ چنين‌ چيزي‌ راضي‌ نيستند: وَلَئِنِ‌ اتَّبَعتَ‌ أَ‌هوَ‌أَ‌هُم‌ بَعدَ‌ الَّذِ‌ي‌ جَأََ‌ مِنَ‌ العِلمِ‌ مَا لََ‌ مِنَ‌ اِ‌ مِن‌ وَلِي‌ وَ‌لاَ‌ نَصِيرٍ‌ (بقره‌ (2): 120 و 145). اگر از خواسته‌هاي‌ آنان‌ پس‌ از آن‌ كه‌ دانش‌ بر تو رسيد، پيروي‌ كند، خدا يار و ياوري‌ براي‌ تو نخواهد گذاشت. آيا طلاق‌ و رجوع‌ با آن‌ شكل‌ نادرست، عادت‌ جاهلي‌ بوده‌ تا اسلام‌ بخواهد آن‌ را تعديل‌ كند؟ پاسخ‌ آن‌ است‌ كه‌ جواز رجوع‌ در عده‌ (در طلاق‌ رجعي) و نيز تعيين‌ عده‌ براي‌ طلاق‌ چيزي‌ است‌ كه‌ نه‌ ميان‌ عرب‌ و نه‌ ميان‌ امت‌هاي‌ پيشين، سابقه‌اي‌ نداشت؛ بلكه‌ از نوآوري‌هاي‌ اسلام‌ و قوانين‌ خردمندانة‌ آن‌ است‌ تا جايي‌ كه‌ محمد عبده، داستاني‌ را كه‌ در اواخر عمر پيامبر9 در مدينه‌ اتفاق‌ افتاد، شاهد مي‌آورد كه‌ زني‌ نزد عايشه‌ آمد و از او خواست‌ تا مشكل‌ او را به‌ پيامبر9 بگويد و آياتي‌ از آخر سورة‌ بقره‌ در اين‌ باره‌ نازل‌ شد.

شايد اين‌ داستان‌ در سال‌ ششم‌ يا هفتم‌ هجري‌ اتفاق‌ افتاده‌ باشد؛ چنان‌ كه، طبري‌ مي‌گويد: در زمان‌ پيامبر، اين‌ داستان‌ براي‌ يكي‌ از انصار اتفاق‌ افتاد (محمد بن‌ جرير طبري، 1392: ج‌ 2، ص‌ 276). ابو داوود و ابن‌ أبي‌ حاتم‌ و بيهقي‌ در سنن‌ با سند آورده‌اند كه‌ اسمأ بنت‌ يزيد، يكي‌ از زنان‌ انصار بود و مي‌گويد: در زمان‌ رسول‌ خدا9 طلاق‌ گرفتم، و زن‌ مطلقه، عده‌ نداشت. خداوند در اين‌ هنگام‌ عده‌ طلاق‌ را معين‌ كرد و اين‌ آيه‌ را فرستاد كه‌ «وَ‌المُطَلَّقَاتُ‌ يَتَرَبَّصنَ‌ بِأَنفُسِهِنَّ‌ ثَ‌لاَثَةَ‌ قُرُوءٍ» (بقره‌ (2): 228) و اين‌ نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ عده‌ طلاق‌ براي‌ او در قرآن‌ تعيين‌ شد. عبد بن‌ حميد از قتاده‌ با سند روايت‌ مي‌كند: مردم‌ جاهليت‌ وقتي‌ همسرانشان‌ را طلاق‌ مي‌دادند، عِده‌ نمي‌گرفتند (جلال‌الدين‌ سيوطي، 1414: ج‌ 1، ص‌ 656). در روايت‌ ديگر از قتاده‌ آمده‌ است‌ كه‌ «ان‌ الطلاق‌ لم‌ يكن‌ له‌ في‌ الجاهلية‌ عدد و كانوا يراجعون‌ في‌ العدة»: طلاق‌ در جاهليت، عدد نداشت، و آن‌ها در عده‌ رجوع‌ مي‌كردند.» شايد اين‌ افزوده‌ «كانوا يراجعون‌ في‌ العدة‌ آنها در عده‌ رجوع‌ مي‌كردند.» از راوي‌ يا توضيح‌ براي‌ رجوع‌ پس‌ از تعيين‌ عده‌ در اسلام‌ است؛ افزون‌ بر آن‌ اين‌ حديث‌ نمي‌تواند در برابر احاديث‌ فراوان‌ ديگر مقاومت‌ كند. پرسش‌ سوم: آيا طلاق‌ در دست‌ مرد و به‌ طور كامل‌ به‌ دلخواه‌ او است؟ مشهور چنين‌ گفته‌اند و به‌ روايت‌ پيامبر9 انما الطلاق‌ لمن‌ اَخذ بالساق‌ «طلاق‌ در اختيار كسي‌ است‌ كه‌ بهره‌مندي‌ از آن‌ او است» (ابو عبدا محمد بن‌ يزيد (ابن‌ ماجه)، ج‌ 1، ص‌ 641)، تمسك‌ كرده‌اند. متن‌ حديث‌ آن‌ گونه‌ كه‌ ابن‌ ماجه‌ در سنن‌ از ابن‌ عباس‌ آورده، چنين‌ است: مردي‌ نزد پيامبر آمد و گفت: اي‌ پيامبر9 صاحب‌ من‌ كنيزش‌ را به‌ ازدواج‌ من‌ در آورده، و اكنون‌ مي‌خواهد او را از من‌ جدا سازد.

پيامبر9 بر فراز منبر رفت‌ و فرمود: اي‌ مردم! چرا برخي‌ از شما كنيزش‌ را به‌ ازدواج‌ غلام‌ خود در مي‌آورد؛ سپس‌ مي‌خواهد آن‌ دو را از هم‌ جدا سازد؟ طلاق‌ در اختيار كسي‌ است‌ كه‌ بهره‌مندي‌ در اختيار او است. اين‌ حديث‌ با سندهاي‌ گوناگون‌ خود، ضعيف‌ است؛ ولي‌ فقيهان‌ آن‌ را پذيرفته‌اند و صاحب‌ جواهر آن‌ را نبوي‌ مقبول‌ مي‌خواند و حكم‌ آن‌ را اجماعي‌ مي‌داند، و محقق‌ نيز اين‌ را كه‌ طلاق‌ در اختيار كسي‌ است‌ كه‌ بهره‌مندي‌ جنسي‌ از آن‌ او است‌ امري‌ مسلم‌ مي‌شمارد (شيخ‌ محمدحسن‌ نجفي، 1390: ج‌ 32، ص‌ 5)؛ بنابراين، زن، در امر طلاق‌ و جدايي‌ هيچ‌ اختياري‌ ندارد، و اين‌ كار به‌ دلخواه‌ مرد صورت‌ مي‌گيرد؛ ولي‌ مسأله‌ نيازمند دقت‌ بيش‌تر و جست‌وجوي‌ كامل‌تري‌ است. طلاق‌ (جدايي‌ ميان‌ دو آشنا) ناگزير بايد از روي‌ عقدة‌ نفرت‌ باشد، و حل‌ اين‌ عقده‌ جز با جدايي‌ نيست. نفرت‌ يا از شوهر است‌ كه‌ آن‌ را طلاق‌ رجعي‌ مي‌گويند، اگر آميزش‌ جنسي‌ انجام‌ شده‌ باشد، و طلاق‌ سوم‌ نباشد و زن‌ نيز يائسه‌ نباشد و شرايط‌ ديگري‌ كه‌ در جاي‌ خودش‌ بيان‌ شده‌ است‌ يا نفرت‌ از طرف‌ زن‌ است‌ كه‌ طلاق‌ را خلعي‌ مي‌گويند؛ زيرا زن‌ در اين‌ صورت‌ مهر خود را مي‌بخشد و خود را رها مي‌سازد و از پيمان‌ زناشويي‌ خارج‌ مي‌شود يا نفرت‌ از هر دو جانب‌ است، كه‌ فقيهان‌ آن‌ را مبارات‌ مي‌خوانند. طلاق‌ در صورت‌ نخست‌ به‌ خواست‌ مرد و در صورت‌ دوم، به‌ خواست‌ زن، و در صورت‌ سوم‌ به‌ درخواست‌ هر دو انجام‌ مي‌گيرد.

در حديث‌ نبوي‌ مستفيض‌ آمده‌ است: زني‌ (شايد جميله‌ دختر أبي‌ بن‌ سلول) با مردي‌ زشت‌ روي‌ ازدواج‌ كرد و آن‌ مرد، باغي‌ را مهر آن‌ زن‌ ساخت. هنگامي‌ كه‌ آن‌ زن، مرد ياد شده‌ را ديد، به‌ سختي‌ از او بدش‌ آمد، و نزد پيامبر آمد و اظهار نارضايتي‌ كرد و گفت: به‌ سبب‌ زشتي‌ رويش‌ از او بدم‌ آمده‌ است، و افزود: اگر از ترس‌ خدا نبود، به‌ رويش‌ تف‌ مي‌انداختم. من‌ پرده‌ را بالا بردم‌ و ديدم‌ كه‌ او همراه‌ عده‌اي‌ ديگر به‌ سمت‌ من‌ مي‌آيد. از همه‌ سياه‌تر و كوتاه‌تر و زشت‌تر است. به‌ خدا سوگند! با او همخواب‌ نمي‌شوم. پيامبر9 فرمود: باغش‌ را به‌ او پس‌ مي‌دهي؟ گفت، آري. بيش‌تر هم‌ مي‌دهم. پيامبر فرمود: نه! فقط‌ باغ‌ را پس‌ بده‌ و او باغ‌ را باز گرداند. پيامبر نيز ميان‌ آن‌ دو جدايي‌ افكند. و ظاهراً‌ اين‌ كار در حضور آن‌ مرد هم‌ نبوده‌ است؛ زيرا در خبر آمده‌ كه‌ چون‌ داوري‌ پيامبر9 و حكم‌ به‌ جدايي‌ به‌ گوش‌ او رسيد، گفت: داوري‌ پيامبر9 را مي‌پذيريم.

ابن‌ عباس‌ مي‌گويد: اين‌ نخستين‌ طلاق‌ خلع‌ در اسلام‌ بود.7 و پذيرش‌ اين‌ حكم‌ بر مرد واجب‌ بوده‌ است‌ و اختياري‌ در رد‌ آن‌ ندارد. در روايات‌ اهل‌بيت7 نيز چنين‌ آمده‌ است: زراره‌ از ابي‌جعفر7 نقل‌ مي‌كند كه‌ فرمود: طلاق‌ خلع‌ انجام‌ نمي‌شود، مگر آن‌ كه‌ بگويد: من‌ از تو فرمان‌ نمي‌برم‌ و سوگندي‌ را وفا نمي‌كنم‌ و حد‌ي‌ براي‌ تو اجرا نمي‌كنم. از من‌ بگير و مرا طلاق‌ ده. اگر چنين‌ كرد، مرد مي‌تواند باتعيين‌ مبلغي‌ اندك‌ يا بسيار كه‌ از او مي‌گيرد او را طلاق‌ خلعي‌ دهد، و اين‌ كار بايد در حضور حاكم‌ باشد، و اگر چنين‌ كرد، آن‌ زن‌ اختيار خود را دارد، و اين‌ كار را طلاق‌ نام‌ نمي‌نهند (شيخ‌ طوسي، تهذيب‌ الاحكام، ج‌ 8، ص‌ 68 و 99). شيخ‌ و گروهي‌ از فقيهان‌ بزرگ‌ بر اين‌ امر فتوا داده‌اند، وبر مرد لازم‌ مي‌دانند كه‌ به‌ درخواست‌ زن‌ گردن‌ نهد و از آن‌ خودداري‌ نكند. از اين‌ گروه‌ مي‌توان‌ شيخ‌ در نهايه‌ و علامه‌ در مختلف‌ و ابي‌صلاح‌ و ابن‌ زهره‌ و محقق‌ را نام‌ برد.8 در نتيجه‌ مرد نمي‌تواند از طلاق‌ امتناع‌ كند و بر او واجب‌ است‌ يا اين‌ كه‌ ولي‌ امر يا حاكم‌ شرعي‌ او را مجبور به‌ طلاق‌ و يا حاكم‌ خود طلاق‌ را اجرا مي‌كند برخي‌ در اين‌ وجوب‌ نيز مناقشه‌ كرده‌اند (محمد حسن‌ نجفي، ج‌ 33: 3 - 4) اما دليل‌ ديگر در اينجا حاكم‌ است‌ (و آن‌ قاعدة‌ لاضرر است) ضرر زدن‌ به‌ زن‌ در صورتي‌ كه‌ نتواند با مرد زندگي‌ كند چيرگي‌ مردرا بر طلاق‌ از بين‌ مي‌برد زيرا ضرر زدن‌ و آزار زن‌ نيز در اسلام‌ حرام‌ است‌ «لاضرر و لاضرار في‌ الاسلام» (شيخ‌ حر عاملي، ج‌ 17، ص‌ 118) و اين‌ قاعده‌ بر جميع‌ احكام‌ اوليه‌ حكومت‌ دارد در نتيجه‌ اگر حتي‌ حكم‌ سلطه‌ مرد بر طلاق‌ را بپذيريم‌ در اين‌ مورد چون‌ ضرري‌ است‌ تخصيص‌ مي‌خورد و دراين‌ صورت، دادخواهي‌ به‌حاكم‌ مي‌برند و حاكم‌ شرعي‌ مي‌تواند مرد را مجبور به‌ طلاق‌ كند؛ چنان‌ كه‌ در حديث‌ عمران‌ از امام‌ صادق7 آمده‌ است: طلاق‌ و تخيير از سوي‌ مرد و خلع‌ و مبارات‌ از سوي‌ زن‌ است‌ (همان، ج‌ 22، ص‌ 292). افزون‌ بر آن‌ دليل‌ عموم‌ سلطه‌ مرد بر طلاق‌ ضعيف‌ است‌ و مهمترين‌ دليل‌ صاحب‌ جواهر بر سلطه‌ مرد بر طلاق‌ اجماع‌ است‌ (ج‌ 32، ص‌ 5) در حالي‌ كه‌ اجماع‌ دليل‌ لفظي‌ نيست‌ تا عموم‌ يا اطلاق‌ از آن‌ استفاده‌ شود پس‌ عموميت‌ دليل‌ سلطه‌ ضعيف‌ مي‌باشد و وقتي‌ دليل‌ قطعي‌ يا عام‌ نبود طبق‌ روايات‌ طلاق‌ از دست‌ مرد گرفته‌ مي‌شود يادآوري‌ اين‌ نكته‌ ضروري‌ است‌ در اين‌ بحث‌ نكات‌ ديگري‌ نيز وجود دارد كه‌ جهت‌ اطلاع‌ بيشتر به‌ «كتاب‌ شبهات‌ وردود، ص‌ 147 به‌ بعد» مراجعه‌ شود.

منابع‌

. ابن‌ ماجه، محمد بن‌ يزيد: سنن‌ ابن‌ ماجه، دارالفكر، بيروت. . ابوبكر، احمد بن‌ الحسين: سنن‌ البيهقي‌ (السنن‌ الكبري)، دار المعرفة، بيروت. . ابو نضر، محمد بن‌ مسعود: تفسير العياشي، المكتبة‌ العلمية‌ الاسلامية، طهران. . الجزيري، عبدالرحمن: الفقه‌ علي‌ المذاهب‌ الاربعه، دار احيأ التراث‌ العربي، بيروت، 1406 ق. . الحر العاملي، محمد بن‌ الحسن: وسائل‌ الشيعه، مؤ‌سسة‌ آل‌ البيت، قم، 1412 ق. . الحلي، حسن‌ بن‌ يوسف: المختلف‌ (مختلف‌ الشيعه)، مكتبة‌ الاعلام‌ الاسلامي، قم، 1417 ق. . الصدوق، ابو جعفر محمد بن‌ علي: من‌ لايحضره‌ الفقيه، دار الكتب‌ الاسلاميه، طهران، 1390 ق. . الطبري‌ محمد بن‌ جرير: جامع‌ البيان‌ في‌ تفسير القرآن، دار المعرفه، بيروت، 1392 ق. . الطوسي، ابو جعفر محمد بن‌ الحسن: الخلاف، طهران، 1382 ش. . الطوسي، ابو جعفر محمد بن‌ الحسن: تهذيب‌ الاحكام، مكتب‌ الصدوق، تهران، 1414 ق. . العاملي، السيد محمدجواد: مفتاح‌ الكرامة، مؤ‌سسة‌ آل‌ البيت. . الكليني، ابو جعفر محمد بن‌ يعقوب: الكافي، دار الكتب‌ الاسلاميه، طهران، 1389 ق. . المجلسي، محمدباقر: بحار الانوار، مؤ‌سسة‌ الوفأ، بيروت، 1983 م. . المفيد، محمد بن‌ محمد بن‌ نعمان: المقنعة، مؤ‌سسة‌ النشر الاسلامي، قم، 1410 ق. . خميني، سيد روح‌ا: صحيفة‌ نور، وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامي، سازمان‌ چاپ‌ و نشر، 1370 ش. . سليمان‌ بن‌ الأ‌شعث: دار احيأ السنة‌ النبويه. . سيد قطب: في‌ ظلال‌ القرآن، الطبعة‌ السادسه. . سيوطي، جلال‌الدين: الدر‌ المنثور، دار الفكر، بيروت، 1414 ق. . صادقي، يوسف: منتخب‌ الاحكام. . طباطبايي، سيد محمدحسين: الميزان‌ في‌ تفسير القرآن، دار الكتب‌ الاسلاميه، تهران. . عبده، محمد: تفسير المنار، تأليف‌ محمد رشيد رضا، دار المعرفه، بيروت. . محمد بن‌ احمد (ابن‌ رشد الاندلسي): بداية‌ المجتهد، مكتبة‌ الكليات‌ الأ‌زهرية، مصر، 1389 ق.