لباس عراقی
یک گروه پانزدهنفره بودیم که به همراه سایر برادران در عملیات شرکت کردیم. عملیات هم چنان با موفقیت پیش میرفت. تعداد زیادی از...
بعثیون مزدور را کشته و زخمی کرده بودیم و جمع کثیری از آنها نیز به اسارت نیروهای ما در آمده بودند. مزدوران بعثی هنگام اسیر شدن، التماس و گریهزاری میکردند. خیلیها التماس میکردند که آنها را نکشیم. و یا میگفتند شما را به خدا ما را آتش نزنید. زیرا به آنها گفته بودند که ایرانیان آتشپرست هستند و اسرا را آتش میزنند. اما وقتی مهربانی و عطوفت اسلامی را از جانب ما میدیدند و یا میدیدند که ما غذا و آب خودمان را به آنها میدهیم، ترسشان به محبت تبدیل میگشت. مرحله اول عملیات با پیروزی به اتمام رسید. موقعی که به خاکریزها بازگشتیم، متوجه شدم که یکی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست. بعد از پرس و جو، احساس کردم که برادران از گفتن حقیقت طفره میروند. بالاخره وقتی اصرار کردم، گفتند که به اسارت در آمده است. شدیداً نگران حال او شدم. تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به راه افتادم. به اولین سنگر آنان که رسیدم، به آرامی پیش رفتم؛ عدهای از بعثیها در حال قهقهه زدن بودند. با استفاده از تاریکی شب به سنگر آنها نزدیک شدم. با کمال تعجب دیدم که حسن را چند نفری به زیر کتک گرفتهاند و با هتاکی و فحشهای رکیک از او اطلاعات میخواهند. لیکن او لب از لب باز نمیکند و مدام صورت خون آلودش را پائین نگه داشته است. مشاهده این صحنه دردناک برایم بسیار رقت آور بود و تحمل دیدن آن را نداشتم. ابتدا میخواستم با مسلسل کلاش به آنها حمله کنم، ولی با خود گفتم که راه عاقلانهتری را باید جُست. چرا که تعداد آنها زیاد بود و ممکن بود قبل از اقدام من، حسن را بکشند. پس از بررسی جوانب سنگر، متوجه شدم که آنها فقط یک نگهبان برای محافظت گماردهاند. حاضر بودم که برای نجات حسن دست به هر کاری بزنم با توکل به خدا آهسته به او نزدیک شدم. به سرعت از پشت،گردنش را گرفتم و با آخرین توان فشردم. آن قدر فشردم تا به زمین افتاد. بعد با استفاده از جوراب دهانش را بستم و تمام لباسهایش را درآوردم. و موقع رفتن برای اطمینان با سر نیزه خودش چند ضربه به او زدم تا صد در صد به درک واصل شود. وقتی لباس او را پوشیدم گویی یک عراقی تمام عیار شده بودم، از همه مهمتر این که، عربی هم میدانستم. البته اکثر بچههای جنوب عربی میدانند.
داخل سنگر عراقیها شدم و به فرمانده سلام کردم. و با خوشرویی گفتم که: «قربان دیر شد و زمان خواب فرا رسیده» گفت: «باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش» با خوشحالی قبول کردم. حسن داشت هاج و واج مرا نگاه میکرد، گویی که شدیداً به شک افتاده بود که من واقعاً یک عراقی هستم که شباهت به دوست او دارم و یا این که دوست او هستم!!
پس از رفتن و خوابیدن عراقیها با اشاره به حسن فهماندم که دوست او هستم. حسن از تعجب مات و مبهوت مانده بود. پس از این که مطمئن شدیم خوابشان برده، دست و پای حسن را باز کردم و به آرامی از سنگر خارج شدیم.
و به سوی نیروهای خودی حرکت کردیم. در طول راه جراحات حسن را با پارچه پانسمان کردم. وقتی به سنگرهای خودی رسیدیم، بچهها با خوشحالی ما را در بر گرفتند.
همگی در این فکر بودیم که، اگر صبح بعثیهای احمق از خواب بیدار شوند و متوجه جسد نگهبان عراقی گردند چه حالی خواهند داشت. مخصوصاً که بفهمند حسن هم فرار کرده، مدتها از یادآوری این موضوع خندهمان میگرفت.
حدیث جبهه/ یونسی