صفحه 77
در آدمى قرار دهد، كه كارش همه جا و همواره خطا باشد؟ و يا حد اقل در آن وظيفهاى كه صنع و تكوين برايش تعيين كرده امكان خطا داشته باشد؟ مگر غير اين است كه تكوين وقتى موجودى از موجودات را بوظيفهاى و كارى اختصاص ميدهد، كه قبلا رابطهاى خارجى ميان آن موجود و آن فعل برقرار كرده باشد، و در موجود مورد بحث يعنى عقل، وقتى صنع و تكوين آن را در انسانها بوديعت مىگذارد، تا حق را از باطل تميز دهد، كه قبلا خود صنع ميان عقل و تميز بين حق و باطل رابطهاى خارجى برقرار كرده باشد، و چطور ممكن است رابطهاى ميان موجودى (عقل) و معدومى (خطا) بر قرار كند؟ پس نه تنها عقل هميشه خطا نمىرود، بلكه اصلا ميان عقل و خطا رابطهاى نيست.
و اما اينكه مىبينيم گاهى عقل و يا حواس ما در درك مسائل عقلى و يا حسى بخطا مىروند، اين نه بخاطر اين است كه ميان عقل و حواس ما با خطا رابطهاى است، بلكه علت ديگرى دارد، كه بايد براى بدست آوردن آن بجايى ديگر مراجعه كرد، چون اينجا جاى بيان آن نيست (و راهنما خدا است).
انسان سادهاى كه هنوز باصطلاح پشت و روى دست را نشناخته اين معنا را در خود مىيابد، كه از هر چيز عين خارجى آن را درك ميكند بدون اينكه توجه داشته باشد به اينكه علم واسطه ميان او و آن موجود است، و اين سادگى را همواره دارد تا آنكه در موردى دچار شك و ترديد، و يا ظن- كه پائينتر از علم، و بالاتر از شك است- بگردد، آن وقت متوجه ميشود كه تا كنون در مسير زندگى و معاش دنيويش هر چه را مىفهميده و درك ميكرده بوسيله علم بوده، و علم بين او و مدركاتش واسطه بوده، و از اين به بعد هم بايد سعى كند با چراغ علم قدم بردارد، مخصوصا وقتى مىبيند كه گاهى در فهم و دركش دچار اشتباه مىشود، اين توجهش بيشتر مىشود، چون فكر مىكند در عالم خارج و بيرون از ذهن كه هيچ خطا و غلطى وجود ندارد- چون گفتيم خطا و غلط يعنى چيزى كه در خارج نيست- اينجاست كه يقين مىكند در وجودش حقيقتى هست بنام علم، (يعنى ادراكى ذهنى، كه مانع از ورود نقيض خود در ذهن است) و اين واقعيتى است كه ذهن ساده يك انسان آن را در مىيابد.
وقتى مسئله را در زير قعر انبيق علمى هم وارسى مىكنيم بعد از بحثهاى طولانى و جستجوهاى پىگير، باز بهمان نتيجه مىرسيم كه ذهن ساده ما بان برخورده بود.
زيرا وقتى ادراكهاى خود را در زير قعر انبيق قرار مىدهيم، و آن را تجزيه و تحليل مىكنيم،