لذا در ظاهر لفظ نفرمود:
" الشمس و القمر بحسبانه" و النجم و الشجر يسجدان له"، چون همه مىدانستند. حسبان، حسبان خداست و سجده هم براى او است نه براى غير او.
آن گاه سؤالى ديگر پيش مىكشد كه:
چرا جملات مذكور با حرف عطف نيامد؟
و نفرمود: " الرحمن علم القرآن و خلق الانسان و علمه البيان و الشمس و القمر يسجدان"؟
و حاصل پاسخى كه مىدهد اين است كه:
در جملههاى اول كه بدون واو عاطفه آورده خواسته است حساب انگشتشمارى را پيش گرفته باشد، تا هر يك از جملهها مستقل در توبيخ كسانى باشد كه منكر نعمتهاى رحمان و خود رحمانند، مثل اينكه شما خواننده وقتى مىخواهى شخص ناسپاسى را سرزنش كنى انگشتان خود را يكى يكى تا كرده مىگويى:
آخر فلانى تو را كه مردى فقير و تهى دست بودى بىنياز كرد (اين يكى)، و تو را كه مردى خوار و خفيف بودى عزت و آبرو داد (اين هم يكى) و تو را كه مردى بىكس و كار بودى صاحب كس و كار و فاميل و فرزندت كرد (اين هم يكى) و با تو رفتارى كرد كه احدى با احدى نمىكند، آن وقت چگونه احسان او را انكار مىكنى؟
در آيات اول اين روش را پيش گرفت، و سپس كلام را بعد از آن توبيخ دوباره به روش اولش برگرداند، تا آنچه كه به خاطر تناسب و تقارب وصلش واجب است وصل كرده باشد، و به اين منظور واو عاطفه را بر سر جمله" وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ" و جمله" وَ السَّماءَ رَفَعَها ..." در آورد «1».
" وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ" در صورتى كه مراد از كلمه" سماء" جهت بلندى و بالا باشد معناى رفع آن عبارت مىشود از اينكه سماء را در اصل بلند و بالا آفريد، نه اينكه بعد از خلقت آن را بلند كرد و به بالا برد، و در صورتى كه مراد از آن خود جهت بالا نباشد، بلكه أجرامى باشد كه در جهت بالا قرار دارند، آن وقت معناى رفع آن تقدير محلهاى آنها خواهد بود، و معناى جمله اين خواهد بود كه:
خداى تعالى محل ستارگان را نسبت به زمين بلند قرار داد، و اين تقدير را آن روز كرد كه زمين و آسمان همه يكپارچه بود، بعدا آنها را فتق و جداى از هم كرد، هم چنان كه فرمود:
" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما" «2»
و به هر تقدير چه آن باشد و چه اين، منظور از رفع، رفع حسى است نه معنوى.
(1) تفسير كشاف، ج 4، ص 443. (2) مگر آنها كه كفر ورزيدند نمىبينند كه آسمانها و زمين يكپارچه بودند، و ما آنها را از هم جدا كرديم؟! سوره انبياء، آيه 30.