مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1512
نمايش فراداده
 دفتر ششم از كتاب مثنوى

خنديدن جهود و پنداشتن كى صديق مغبونست درين عقد

  • قهقهه زد آن جهود سنگ دل گفت صديقش كه اين خنده چه بود گفت اگر جدت نبودى و غرام من ز استيزه نمي جوشيدمى كو به نزد من نيرزد نيم دانگ پس جوابش داد صديق اى غبى كو به نزد من همي ارزد دو كون زر سرخست او سيه تاب آمده ديده ى اين هفت رنگ جسمها گر مكيسى كرديى در بيع بيش ور مكاس افزوديى من ز اهتمام سهل دادى زانك ارزان يافتى حقه سربسته جهل تو بداد حقه ى پر لعل را دادى به باد عاقبت وا حسرتا گويى بسى بخت با جامه ى غلامانه رسيد او نمودت بندگى خويشتن اين سيه اسرار تن اسپيد را اين ترا و آن مرا برديم سود خود سزاى بت پرستان اين بود خود سزاى بت پرستان اين بود
  • از سر افسوس و طنز و غش و غل در جواب پرسش او خنده فزود در خريدارى اين اسود غلام خود به عشر اينش بفروشيدمى تو گران كردى بهايش را به بانگ گوهرى دادى به جوزى چون صبى من به جانش ناظرستم تو بلون از براى رشك اين احمق كده در نيابد زين نقاب آن روح را دادمى من جمله ملك و مال خويش دامنى زر كردمى از غير وام در نديدى حقه را نشكافتى زود بينى كه چه غبنت اوفتاد هم چو زنگى در سيه رويى تو شاد بخت ودولت را فروشد خود كسى چشم بدبختت به جز ظاهر نديد خوى زشتت كرد با او مكر و فن بت پرستانه بگير اى ژاژخا هين لكم دين ولى دين اى جهود جلش اطلس اسپ او چوبين بود جلش اطلس اسپ او چوبين بود