شاهنامه

ابوالقاسم فردوسی

نسخه متنی -صفحه : 675/ 289
نمايش فراداده

شماره 6

  • فرامرز چون سوك رستم بداشت در خانـه پيلـتـن باز كرد سـحرگـه خروش آمد از كرناي سـپاهي ز زابل به كابل كـشيد چو آگاه شد شاه كابـلـسـتان سـپاه پراگـنده را گرد كرد پذيره فرامرز شد با سـپاه سپـه را چو روي اندر آمد به روي ز انـبوه پيلان و گرد سـپاه برآمد يكي باد و گردي كـبود بيامد فرامرز پيش سـپاه چو برخاست آواز كوس از دو روي فرامرز با خوارمايه سـپاه ز گرد سواران هوا تار شد پراگـنده شد آن سـپاه بزرگ ز هر سو بريشان كمين ساختـند بكشـتـند چـندان ز گردان هند كـه گل شد همي خاك آوردگاه دل از مرز وز خانـه برداشـتـند تـن مـهـتر كابـلي پر ز خون بياورد لشـكر بـه نـخـچيرگاه هـمي برد بدخواه را بسته دست ز پشـت سپهبد زهي بركـشيد ز چاه اندر آويختنـش سرنـگون چـهـل خويش او را بر آتش نهاد بـه كردار كوه آتشي برفروخـت چو لشكر سوي زابلستان كـشيد چو روز جـفاپيشـه كوتاه كرد ازان دودمان كس به كابل نـماند ز كابـل بيامد پر از داغ و دود خروشان همه زابلستان و بسـت بـه پيش فرامرز باز آمدند به يك سال در سيستان سوك بود به يك سال در سيستان سوك بود
  • سپه را همه سوي هامون گذاشت سـپـه را ز گنـج پدر ساز كرد هم از كوس و رويين و هندي دراي كه خورشيد گشت از جهان ناپديد ازان نامداران زابـلـسـتان زمين آهـنين شد هوا لاژورد بـشد روشنايي ز خورشيد و ماه جـهان شد پرآواز پرخاشـجوي بـه بيشه درون شير گم گرد راه زمين ز آسـمان هيچ پيدا نـبود دو ديده نـبرداشـت از روي شاه بي آرام شد مردم جـنـگـجوي بزد خويشـتـن را بر آن قلبـگاه سـپـهدار كابـل گرفـتار شد دليران زابـل بـه كردار گرگ پـس لشـكراندر هـمي تاختند هـم از بر منش نامداران سـند پراگـنده شد هند و سندي سپاه زن و كودك خرد بـگذاشـتـند فگـنده بـه صندوق پيل اندرون بـه جايي كجا كـنده بودند چاه ز خويشان او نيز چل بت پرسـت چـنان كاستخوان و پي آمد پديد تنـش پر ز خاك و دهن پر ز خون ازان جايگـه رفت سوي شـغاد شـغاد و چنار و زمين را بسوخت همه خاك را سوي دستان كشيد بـه كابـل يكي مهتري شاه كرد كـه مـنـشور تيغ ورا برنخواند شده روز روشـن بروبر كـبود يكي را نبد جامه بر تـن درسـت دريده بر و با گداز آمدند همـه جامه هاشان سياه و كبود همـه جامه هاشان سياه و كبود