شاهنامه
ابوالقاسم فردوسی
نسخه متنی -صفحه : 675/ 314
نمايش فراداده
شماره 7
-
دبير جـهانديده را پيش خواند
يكي نامه بنوشـت با داغ و درد
ز داراي داراب بـن اردشير
نخـسـت آفرين كرد بر كردگار
دگر گفـت كز گردش آسـمان
كزو شادمانيم و زو ناشـكيب
نه مردي بد اين رزم ما با سپاه
كـنون بودني بود و ما دل به درد
كـنون گر بسازي و پيمان كني
همه گنج گشتاسپ و اسفنديار
فرستم به گنج تو از گنج خويش
هـمان مر ترا يار باشم به جنگ
كـسي را كه داري ز پيوند من
بر من فرستي نباشد شگفـت
ز پوشيده رويان بـجز سرزنـش
چو نامه بـخواند خداوند هوش
هيوني ز كرمان بيامد دوان
سكندر چو آن نامه برخواند گفت
كـسي كو گرايد بـه پيوند اوي
نـبيند مـگر تختـه گور تخت
همـه به اصفهانند بي درد و رنج
تو گر سوي ايران خرامي رواست
ز فرمان تو يك زمان نـگذريم بـكردار كشـتي بيامد هيون
بـكردار كشـتي بيامد هيون
-
بياورد نزديك گاهـش نـشاند
دو ديده پر از خون و رخ لاژورد
سوي قيصر اسكندر شـهرگير
كـه زو ديد نيك و بد روزگار
خردمـند برنـگذرد بي گـمان
گـهي در فراز و گهي در نشيب
مگر بخشش و گردش هور و ماه
چـه داريم ازين گـنـبد لاژورد
دل از جنگ ايران پشيمان كني
هـمان ياره و تاج گوهرنـگار
هـمان نيز ورزيده رنـج خويش
بـه روز و شبانت نسازم درنگ
ز پوشيده رويان و فرزند مـن
جـهانـجوي را كين نبايد گرفت
نـباشد ز شاهان برتر منـش
بيارايد اين راي پاسـخ نيوش
بـه نزديك اسكـندر بدگـمان
كـه با جان دارا خرد باد جفت
بـه پوشيده رويان و فرزند اوي
گر آويختـه سر ز شاخ درخـت
ازيشان مبادا كه خواهيم گنـج
همه پادشاهي سراسر تراست
نـفـس نيز بي راه تو نشمريم دل و ديده تاجور پر ز خون
دل و ديده تاجور پر ز خون