شاهنامه

ابوالقاسم فردوسی

نسخه متنی -صفحه : 675/ 346
نمايش فراداده

شماره 29

  • هـمي رفت منزل به منزل به راه ز شهر برهمن بـه جايي رسيد بـسان زنان مرد پوشيده روي زبانـها نـه تازي و نه خسروي ز ماهي بديشان هـمي خوردني شگفت اندر ايشان سكندر بماند هـم انـگاه كوهي برآمد ز آب سكـندر يكي تيز كشتي بجست يكي گفت زان فيلسوفان به شاه بـمان تا ببيند مر او را كـسي ز رومي و از مردم پارسي يكي زرد ماهي بد آن لخـت كوه فروبرد كشـتي هم اندر شـتاب سـپاه سكندر همي خيره ماند بدو گفت رومي كه دانش بهست اگر شاه رفتي و گشـتي تـباه وزان جايگـه لشكر اندر كـشيد بـه گرد اندرش ني بسان درخت ز پـنـجـه فزون بود بالاي اوي همـه خانه ها كرده از چوب و ني نشايسـت بد در نيستان بسي چو بگذشـت زان آب جايي رسيد جـهان خرم و آب چون انگـبين بـخوردند و كردند آهنـگ خواب وزان بيشه كژدم چو آتش به رنگ بـه هر گوشه يي در فراوان بمرد ز يك سو فراوان بيامد گراز ز دسـت دگر شير مهـتر ز گاو سـپاهـش ز دريا بيكسو شدند بكشتـند چندان ز شيران كه راه بكشتـند چندان ز شيران كه راه
  • ز ره رنجه و مانده يكسر سـپاه يكي بي كران ژرف دريا بديد همي رفت با جامه و رنگ و بوي نـه تركي نه چيني و نه پهـلوي بـه جايي نـبد راه آوردني ز دريا هـمي نام يزدان بـخواند بدو پاره شد زرد چون آفـتاب كـه آن را ببيند به ديده درسـت كـه بر ژرف دريا ترا نيسـت راه كـه بـهره ندارد ز دانش بسي بدان كشتي اندر نشستند سي هم انـگـه چو تنگ اندر آمد گروه هـم آن كوه شد ناپديد اندر آب هـمي هركسي نام يزدان بخواند كه داننده بر هر كسي بر مهست پر از خون شدي جان چندين سپاه يكي آبـگيري نو آمد پديد تو گفتي كه چوب چنارست سخت چـهـل رش بپيمود پهناي اوي زمينـش هم از ني فروبرده پي ز شوري نخورد آب او هركـسي كـه آمد يكي ژرف دريا پديد هـمي مشـك بوييد روي زمين بـسي مار پيچان برآمد ز آب جهان شد بران خفتگان تار و تنگ بزرگان دانا و مردان گرد چو الـماس دندانـهاي دراز كـه با جنگ ايشان نبد زور و تاو بران نيسـتان آتـش اندر زدند بـه يكـبارگي تنگ شد بر سپاه بـه يكـبارگي تنگ شد بر سپاه