شاهنامه

ابوالقاسم فردوسی

نسخه متنی -صفحه : 675/ 347
نمايش فراداده

شماره 30

  • وزان جايگه رفت خورشيدفـش ز مردم زمين بود چون پر زاغ تـناور يكي لشـكري زورمـند چو از دور ديدند گرد سـپاه سـپاه انجمن شد هزاران هزار بـه سوي سكندر نـهادند سر به جاي سنان استخوان داشتند بـه لشـكر بفرمود پس شهريار برهنـه به جنگ اندر آمد حبش بكشتـند زيشان فزون از شمار ز خون ريختن گشـت روي زمين چو از خون در و دشت آلوده شد چو بر توده خاشاكـها برزدند چو شب گشت بشنيد آواز گرگ يكي پيش رو بود مـهـتر ز پيل ازين نامداران فراوان بكـشـت بكشـتـند فرجام كارش به تير وزان جايگـه تيز لـشـكر براند وزان جايگـه تيز لـشـكر براند
  • بيامد دمان تا زمين حـبـش سيه گشته و چشمها چون چراغ برهنـه تـن و پوست و بالابلند خروشي برآمد ز ابر سياه وران تيره شد ديده شـهريار بكشتـند بـسيار پرخاشـخر هـمي بر تـن مرد بگذاشتـند كـه برداشـتـند آلـت كارزار غمي گشت زان لشكر شيرفش بـپيچيد ديگر سر از كارزار سراسر بـه كردار درياي چين ز كشته به هر جاي بر توده شد بـفرمود تا آتـش اندر زدند سكـندر بـپوشيد خفتان و ترگ به سر بر سرو داشت همرنگ نيل بسي حمله بردند و ننمود پشت يكي آهـنين كوه بد پيل گير بـسي نام دادار گيهان بـخواند بـسي نام دادار گيهان بـخواند