شاهنامه

ابوالقاسم فردوسی

نسخه متنی -صفحه : 675/ 445
نمايش فراداده

شماره 17

  • چو بهرام و خسرو به هامون شدند چو خـسرو بديد آن دو شير ژيان بدان موبدان گفت تاج از نخسـت و ديگر كـه مـن پيرم و او جوان بران بد كه او پيش دستي كـند بدو گفـت بهرام كاري رواسـت يكي گرزه گاوسر برگرفـت بدو گفـت موبد كـه اي پادشا هـمي جنگ شيران كه فرمايدت تو جان از پي پادشاهي مده همـه بي گناهيم و اين كار تست بدو گفـت بـهرام كاي دين پژوه هـم آورد اين نره شيران منـم بدو گـفـت موبد به يزدان پـناه چـنان كرد كو گفت بهرامـشاه هـمي رفـت با گرزه گاوروي يكي زود زنجير بگسست و بـند بزد بر سرش گرز بـهرام گرد بر ديگر آمد بزد بر سرش جـهاندار بنشست بر تخت عاج بـه يزدان پـناهيد كو بد پـناه بـشد خسرو و برد پيشش نماز نشـسـت تو بر گاه فرخنده باد تو شاهي و ما بـندگان توايم بزرگان برو گوهر افـشاندند ز گيتي برآمد سراسر خروش برآمد يكي ابر و شد تيره ماه نـه دريا پديد و نه دشت و نه راغ حواصـل فـشاند هوا هر زمان نـماندم نمكسود و هيزم نه جو بدين تيرگي روز و بيم خراج هـمـه كارها را سراندر نشيب كـنون داسـتاني بگويم شگفت كـنون داسـتاني بگويم شگفت
  • بر شير با دل پر از خون شدند نـهاده يكي افـسر اندر ميان مر آن را سزاتر كه شاهي بجست بـه چـنـگال شير ژيان ناتوان بـه برنايي و تن درسـتي كـند نـهاني نداريم گفـتار راسـت جـهاني بدو مانده اندر شگفـت خردمـند و بادانـش و پارسا جز از تاج شاهي چـه افزايدت خورش بي بهانه بـه ماهي مده جـهان را همه دل به بازار تست تو زين بي گـناهي و ديگر گروه خريدار جـنـگ دليران مـنـم چو رفتي دلت را بشوي از گـناه دلـش پاك شد توبه كرد از گناه چو ديدند شيران پرخاشـجوي بيامد بر شـهريار بـلـند ز چشمش همي روشنايي ببرد فرو ريخـت از ديده خون از برش بـه سر بر نهاد آن دلـفروز تاج نـماينده راه گـم كرده راه چـنين گفت كاي شاه گردن فراز يلان جـهان پيش تو بـنده باد بـه خوبي فزايندگان توايم بران تاج نو آفرين خواندند در آذر بد اين جشـن روز سروش هـمي تير باريد ز ابر سياه نـبينـم هـمي در هوا پر زاغ چه سازد همي زين بلند آسمان نـه چيزي پديدسـت تا جودرو زمين گشته از برف چون كوه عاج مـگر دسـت گيرد حسين قتيب كزان برتر اندازه نـتوان گرفـت كزان برتر اندازه نـتوان گرفـت