شاهنامه

ابوالقاسم فردوسی

نسخه متنی -صفحه : 675/ 513
نمايش فراداده

شماره 2

  • چو خسرو نشست از برتخـت زر گرانـمايگان را هـمـه خواندند به موبد چنين گفت كاين تاج وتخت مـبادا مرا پيشـه جز راسـتي ابا هركسي راي ما آشتيسـت ز يزدان پذيرفتـم اين تـخـت نو شـما نيز دلـها بـفرمان دهيد از آزردن مردم پارسا سوم دور بودن ز چيز كـسان كه درگاه و بي گه كسي رابسوخت دگر هرچ در مردمي در خورد نـباشد مرا باكـسي داوري كرا گوهر تـن بود با نژاد نـباشد شـما را جز از ايمـني هرآنكـس كه بشنيد گفتار شاه برفـتـند شاد از بر تـخـت او سپـهـبد فرود آمد از تخت شاد سپـهـبد فرود آمد از تخت شاد
  • برفتـند هركـس كه بودش هنر بر آن تاج نو گوهر افـشاندند نيابد مـگر مردم نيك بـخـت كـه بيدادي آرد همه كاسـتي ز پيكار كردن سرماتـهيسـت هـمين روشـن و مايه وربخت نو بـهركار بر ما سـپاسي نـهيد و ديگر كـشيدن سر از پادشا كه دودش بود سوي آنكس رسان بـبي مايه چيزي دلش برفروخت مر آن را پذيرنده باشد خرد اگر تاج جويد گر انـگـشـتري نـگويد سخـن با كسي جز بداد نيازد بـكردار آهرمـني هـمي آفرين خواند برتاج و گاه بـسي آفرين بود بر بـخـت او همـه شب ز هرمز همي كرد ياد همـه شب ز هرمز همي كرد ياد