شاهنامه

ابوالقاسم فردوسی

نسخه متنی -صفحه : 675/ 531
نمايش فراداده

شماره 21

  • ز بيگانه قيصر به پرداخـت جاي به موبد چنين گفت كاي دادخواه بـسازيم تا او بـنيرو شود به قيصر چنين گفت پس رهنماي بـبايد تـني چـند بيداردل فرسـتاد كـس قيصر نامدار جوانان و پيران رومي نژاد كـه ما تا سكندر بشد زين جهان ز بـس غارت و جنگ و آويختـن كـنون پاك يزدان ز كردار بد يكي خامـشي برگزين از ميان اگر خـسرو آن خسرواني كـلاه هـم اندر زمان باژ خواهد ز روم گرين درخورد با خرد ياد دار ازيشان چوبشنيد قيصر سخـن سواري فرسـتاد نزديك شاه ز گـفـتار بيدار دانـندگان چو آمد به نزديك خـسرو سوار هـمان نامـه قيصر او را سپرد چو خسرو بديد آن دلش تنگ شد چنين داد پاسخ كه گر زين سخن هـمي بر دل اين ياد بايد گرفت گرفـتيم و گشـتيم زين مرز باز نگـه كـن كـنون نا نياكان ما بـه بيداد كردند جـنـگ ار بداد سزد گر بـپرسد ز داناي روم كه هركس كه در رزم شد سرفراز نياكان ما نامداران بدند نبرداشتـند از كسي سركشي كـنون اين سخنـها نيارد بـها يكي سوي قيصر بر از مـن درود بزرگان نيارند پيش خرد ازين پس نه آرام جويم نـه خواب چو رومي نيابيم فريادرس سخن هرچ گفتم همه خيره شد فرسـتادگانـم چوآيند باز بـه ايرانيان گفت فرمان كـنيد كـه يزدان پيروزگر يار ماسـت گرفت اين سخن بردل خويش خوار برين گونـه برنامه يي برنوشـت بيامد ز نزديك خـسرو سوار بيامد ز نزديك خـسرو سوار
  • پر انديشه بنشست با رهنـماي ز گيتي گرفتـسـت ما را پـناه وزان كـهـتر بد بي آهوشود كـه از فيلـسوفان پاكيزه راي كـه بـندند با ما بدين كار دل برفـتـند زان فيلـسوفان چهار سخـنـهاي ديرينـه كردند ياد ز ايرانيانيم خـسـتـه نـهان هـمان بي گنه خيره خون ريختن بـه پيش اندر آوردشان كار بد چوشد كندرو بخـت ساسانيان بدسـت آورد سر بر آرد بـماه بـپا اندر آرد هـمـه مرز وبوم سـخـنـهاي ايرانيان باد دار يكي ديگر انديشه افگـند بـن يكي نامـه بنوشت و بنـمود راه سخنـهاي ديرينـه خوانندگان بگفـت آنـچ بشـنيد با نامدار سخـنـهاي قيصر برو برشمرد رخانـش ز انديشه بي رنگ شد كـه پيش آمد از روزگار كـهـن همـه رنـجـها باد بايد گرفت شـما را مـبادا بـه ايران نياز گزيده جـهاندار و پاكان ما نـگر تا ز پيران كـه دارد بياد كـه اين بد ز زاغ آمدست ار زبوم هـمي ز آفرينـنده شد بي نياز بـه گيتي درون كامـگاران بدند بـلـندي و تندي و بي دانشي كـه باشد سراندر دم اژدها بـگويش كـه گفتار بي تار و پود بـه فرجام هم نيك و بد بـگذرد مـگر بركشـم دامن از تيره آب بـه نزديك خاقان فرستيم كس كـه آب روان از بـنـه تيره شد بدين شارسـتان در نمانـم دراز دل خويش را زين سخن مشكنيد جوانـمردي و مردمي كارماست فرسـتاد نامـه بدسـت تخوار ز هرگونه يي اندر و خوب و زشت چـنين تا در قيصر نامدار چـنين تا در قيصر نامدار