خسرو و شیرین

الیاس بن یوسف نظامی گنجوی

نسخه متنی -صفحه : 380/ 22
نمايش فراداده

خطاب زمين بوس

  • بدين مشتى خيال فكرت انگيز اگر چه مور قربان را نشايد نبود آبى جز اين در مغز ميغم به ذره آفتابى را كه گيرد چه سود افسوس من كز كدخدائى حدي آنكه چون دل گاه و بيگاه نباشد بر ملك پوشيده رازم نظامى اكدشى خلوت نشينست ز طبع تر گشاده چشمه نوش دهان زهدم ار چه خشك خانيست چو مشك از ناف عزلت بو گرفتم گل بزم از چو من خارى نيايد ندانم كرد خدمتهاى شاهى رعونت در دماغ از دام ترسم طمع را خرقه بر خواهم كشيدن من و عشقى مجرد باشم آنگاه سر خود را به فتراكت سپارم گرم دور افكنى در بوسم از دور به يك خنده گرت بايد چو مهتاب چو دولت هر كه را دادى به خود راه چو دولت هر كه را دادى به خود راه
  • بساط بوسه را كردم شكر ريز ملخ نزل سليمان را نشايد و گر بودى نبودى جان دريغم به گنجشكى عقابى را كه گيرد جز اين موئى ندارم در كيائى ملازم نيستم در حضرت شاه كه من جز با دعا باكس نسازم كه نيمى سركه نيمى انگبينست بزهد خشك بسته بار بر دوش لسان رطبم آب زندگانيست به تنهائى چو عنقا خو گرفتم ز من غير از دعا كارى نيايد مگر لختى سجود صبحگاهى طمع در دل ز كار خام ترسم رعونت را قبا خواهم دريدن بياسايم چو مفرد باشم آنگاه ز فتراكت چو دولت سر بر آرم و گر بنوازيم نور على نور شب افروزى كنم چون كرم شبتاب نبشتى بر سرش يامير يا شاه نبشتى بر سرش يامير يا شاه