بلى در طبع هر داننده اى هستاز آن چرخه كه گرداند زن پيراگر چه از خلل يابى درستشچو گرداند ورا دست خردمندهميدون دور گردون زين قياسستاگر نارد نمودار خدائىنه ز ابرو جستن آيد نامه نوبدو جوئى بيابى از شبه نورز هر نقشى كه بنمود او جمالىيكى ده دانه جو محراب كردهز گردشهاى اين چرخ سبك رومگو ز اركان پديد آيند مردمكه قدرت را حوالت كرده باشىاگر تكوين به آلت شد حوالتاگر چه آب و خاك و باد و آتشهمى تا زو خط فرمان نيايدنه هرك ايزدپرست ايزد پرستدز خود برگشتن است ايزد پرستىخدا از عابدان آن را گزيندنظامى جام وصل آنگه كنى نوشنظامى جام وصل آنگه كنى نوش
كه با گردنده گرداننده اى هستقياس چرخ گردنده همان گيرنگردد تا نگردانى نخستشبدان گردش بماند ساعتى چندشناسد هر كه او گردون شناسستدر اصطرلاب فكرت روشنائىنه از آار ناخن جامه تونيابى چون نه زو جوئى ز مه نورگرفتند اختران زان نقش فالىيكى سنگى دو اصطرلاب كردههمان آيد كزان سنگ و از آن جوچنان كار كان پديد آيند از انجمحوالت را به آلت كرده باشىچه آلت بود در تكوين آلتكنند آمد شدى با يكديگر خوشبه شخص هيچ پيكر جان نيايدچو خود را قبله سازد خود پرستدندارد روز با شب هم نشستىكه در راه خدا خود را نبيندكه بر يادش كنى خود را فراموشكه بر يادش كنى خود را فراموش