مكن بر نعمت حق ناسپاسىجز او معروف و عارف نيست دريابعجب نبود كه ذره دارد اميدبه ياد آور مقام و حال فطرتالست بربكم ايزد كه را گفتدر آن روزى كه گلها مي سرشتنداگر آن نامه را يك ره بخوانىتو بستى عقد عهد بندگى دوشكلام حق بدان گشته است منزلاگر تو ديده اى حق را به آغازصفاتش را ببين امروز اينجاوگرنه رنج خود ضايع مگردانوگرنه رنج خود ضايع مگردان
كه تو حق را به نور حق شناسىوليكن خاك مي يابد ز خور تابهواى تاب مهر و نور خورشيدكز آنجا باز دانى اصل فكرتكه بود آخر كه آن ساعت بلي گفتبه دل در قصه ى ايمان نوشتندهر آن چيزى كه مي خواهى بدانىولى كردى به نادانى فراموشكه يادت آورد از عهد اولدر اينجا هم توانى ديدنش بازكه تا ذاتش توانى ديد فردابرو بنيوش لاتهدي ز قرآنبرو بنيوش لاتهدي ز قرآن