منطق الطیر

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 333/ 129
نمايش فراداده

حكايت مفلسى كه عاشق شاه مصر شد

  • گفت اى سگ در جوالت كرده خوش نفس تو هم احول و هم اعورست گر كسى بستايدت اما دروغ نيست روى آن كه اين سگ به شود بود در اول همه بي حاصلى بود در اوسط همه بيگانگى بود در آخر كه پيرى بود كار با چنين عمرى به جهل آراسته چون ز اول تا به آخر غافليست بنده دارد در جهان اين سگ بسى با وجود نفس بودن ناخوش است گه به دوزخ در سعير شهوتست دوزخ الحق زان خوش است و دل پذير صد هزاران دل بمرد از غم همى صد هزاران دل بمرد از غم همى
  • هم چو خاكى پاى مالت كرده خوش هم سگ و هم كاهل و هم كافرست از دروغى نفس تو گيرد فروغ كز دروغى اين چنين فربه شود كودكى و بي دلى و غافلى وز جوانى شعبه ى ديوانگى جان خرف درمانده تن گشته نزار كى شود اين نفس سگ پيراسته حاصل ما لاجرم بي حاصليست بندگى سگ كند آخر كسى زانك نفست دوزخى پر آتش است گاه در وى زمهرير نخوتست كو دو مغزست آتش است و زمهرير وين سگ كافر نمي ميرد دمى وين سگ كافر نمي ميرد دمى