منطق الطیر

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 333/ 132
نمايش فراداده

گفتگوى سالك ژنده پوش با پادشاه

  • ژنده اى پوشيد، مي شد پير راه گفت من به يا تو، هان اى ژنده پوش گرچه ما را خود ستودن راه نيست ليك چون شد واجبم، چون من يكى زانك جانت روى دين نشناختست وانگهى بر تو نشسته اى امير بر سرت افسار كرده روز و شب هرچ فرمايد ترا، اى هيچ كس ليك چون من سر دين بشناختم چون خرم شد نفس، بنشستم برو چون خر من بر تو مي گردد سوار اى گرفته بر سگ نفست خوشى آب تو آرايش شهوت ببرد تيرگى ديده و كرى گوش اين و صد چندين سپاه و لشگرند روز و شب پيوسته لشگر مي رسد چون درآمد از همه سويى سپاه خوش خوشى با نفس سگ در ساختى پاى بست عشرت او آمدى چون درآيد گرد تو شاه و حشم چون درآيد گرد تو شاه و حشم
  • ناگهان او رابديد آن پادشاه پير گفت اى بي خبر، تن زن خموش كانك او خود را ستود آگاه نيست به ز چون تو صد هزاران، بي شكى نفس تو از تو خرى برساختست تو شده در زير بار او اسير تو به امر او فتاده در طلب كام و ناكام آن توانى كرد و بس نفس سگ را هم خر خود ساختم نفس سگ بر تست ، من هستم برو چون منى بهتر ز چون تو صد هزار در تو افكنده ز شهوت آتشى از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد پيرى و نقصان عقل و ضعف هوش سر به سرمير اجل را چاكرند يعنى از پس مير ما در مى رسد هم تو بازافتى و هم نفست ز راه عشرتى با او به هم برساختى زيردست قدرت او آمدى تو جدا افتى ز سگ، سگ از تو هم تو جدا افتى ز سگ، سگ از تو هم