منطق الطیر

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 333/ 228
نمايش فراداده

حكايت خواجه اى كه از غلامش خواست او را براى نماز بيدار كند

  • خواجه زنگى را غلامى چست بود جمله ى شب آن غلام پاك باز خواجه گفتش اى غلام كاركن تا وضو سازم كنم با تو نماز گفت آن زن را كه درد زه بخاست گر ترا درديستى بيداريى چون كسى بايد كه بيدارت كند هر كه را اين حسرت و اين درد نيست هر كه را اين درد دل در هم سرشت هر كه را اين درد دل در هم سرشت
  • دست پاك از كار دنيا شست بود تا به وقت صبح مي كردى نماز شب چو برخيزى مرا بيدار كن آن غلام او را جوابى داد باز گر كسش بيدارگر نبود رواست روز و شب در كار نه بي كاريى ديگرى بايد كه او كارت كند خاك بر فرقش كه اين كس مرد نيست محو شد هم دوزخ او را هم بهشت محو شد هم دوزخ او را هم بهشت