منطق الطیر

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 333/ 245
نمايش فراداده

حكايت مفلسى كه عاشق اياز شد و گفتگوى او با محمود

  • گشت عاشق بر اياز آن مفلسى چون سواره گشتى اندر ره اياس چون به ميدان آمدى آن مشك موى آن سخن گفتند با محمود باز روزديگر چون به ميدان شد غلام چشم درگوى اياز آورده بود كرد پنهان سوى او سلطان نگاه پشت چون چوگان و سرگردان چو گوى خواندش محمود و گفتش اى گدا رند گفتش گر گدا مي گوييم عشق و افلاس است در هم سايگى عشق از افلاس مي گيرد نمك تو جهان دارى دلى افروخته ساز وصل است اينچ تو دارى و بس وصل را چندين چه سازى كار و بار شاه گفتش اى ز هستى بي خبر گفت زيرا گو چو من سرگشته است قدر من او داند و من آن او هر دو در سرگشتگى افتاده ايم او خبر دارد ز من، من هم ازو او خبر دارد ز من، من هم ازو
  • اين سخن شد فاش در هر مجلسى مي دويدى آن گداى حق شناس رند هرگز ننگرستى جز بگوى كان گدايى گشت عاشق بر اياز مي دويد آن رند در عشقى تمام گوييى چون گوى چوگان خورده بود ديد جانش چون جو و رويش چو كاه مي دويد از هر سوى ميدان چو گوى خواستى هم كاسگى پادشاه عشق بازى را ز تو كمتر نيم هست اين سرمايه ى سرمايگى عشق مفلس را سزد بي هيچ شك عشق را بايد چو من دل سوخته صبر كن در درد هجران يك نفس هجر را گر مرد عشقى پاى دار جمله چون برگوى مي دارى نظر من چو او و او چو من آغشته است هر دو يك گوييم در چوگان او بى سرو بى تن به جان استاده ايم باز مي گوييم مشتى غم ازو باز مي گوييم مشتى غم ازو