منطق الطیر

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 333/ 288
نمايش فراداده

گفتار عاشقى كه از بيم قيامت مي گريست

  • عاشقى روزى مگر خون مي گريست گفت مي گويند فردا كردگار چل هزاران سال بدهد بردوام يك زمان زانجا به خود آيند باز زان همى گريم كه با خويشم دهند چون كنم آن يك نفس با خويش من تا كه با خود بينيم بد بينيم آن زمان كز خود رهايى باشدم هرك او رفت از ميان اينك فنا گر ترا هست اى دل زير و زبر غم مخور كاتش ز روغن در چراغ چون بر آن آتش كند روغن گذر گرچه ره پر آتش سوزان كند گر تو مي خواهى كه تو اينجا رسى خويش را اول ز خود بي خويش كن جامه اى از نيستى در پوش تو پس سر كم كاستى در برفكن در ركاب محو كن مايى ز هيچ برميانى در كمى زير و زبر طمس كن جسم وز هم بگشاى زود طمس كن جسم وز هم بگشاى زود
  • زو كسى پرسيد كين گريه زچيست چون كند تشريف رويت آشكار خاصگان قرب خود را بار عام در نياز افتند، خو كرده به ناز يك نفس در ديده ى خويشم نهند مي توان كشتن ازين غم خويشتن با خدا باشم چو بي خود بينيم بي خودى عين خدايى باشدم چون فنا گشت از فنا اينك بقا بر صراط و آتش سوزان گذر دوده اى پيداكند چون پر زاغ از وجود روغنى آيد بدر خويشتن را قالب قرآن كند تو بدين منزل به هيچ الارسى پس براقى از عدم درپيش كن كاسه اى پر از فنا كن نوش تو طيلسان لم يكن بر سرفكن رخش ناچيزى بر آن جايى كه هيچ بى ميان بربند از لاشى كمر بعد از آن در چشم كش كحل نبود بعد از آن در چشم كش كحل نبود