کوچ و کویر

نصرت رحمانی

نسخه متنی -صفحه : 14/ 2
نمايش فراداده

ساقي

سبو بشكست ، ساقي ! همتي از غصه مي ميريم

شكسته تيله ها را بر لبم كش تا سحر گردد

در ميخانه را قفلي بزن ترسم كه ولگردي

ز درد آتشين زخم خبر گردد

خبر گردد

به پيراهن بپوشان روزن ميخانه را ساقي

كه چشم هرزه گردان هم نبيند ماجرايم را

به خويشم اعتباري نيست ، گيسو را ببر ساقي

و با آن كوششي كن تا ببندي دست و پايم را

ز خون سينه ام ، ساقي ! بكش نقش زني بي سر

به روي آن خم خالي كه پاي آنستون مانده

به زير طرح آن بنويس با يك خط ناخوانا

به راه دشمني مانده ز راه دوستي رانده

و دندانهاي من سوراخ كن با مته ي چشمت

نخي بر آن بكش ، وردي بخوان آويز بر سينه

كه گر آزاده اي پرسيد روزي : پس چه شد شاعر

نگويد : مرد از حسرت بگويد : مرد از كينه