کوچ و کویر

نصرت رحمانی

نسخه متنی -صفحه : 14/ 5
نمايش فراداده

شهر خاموش

شهريست در خموشي و ديوارهاي شهر

گشتند تكيه گاه من هرزه گرد مست

با خويشتن به زمزمه ام اين حديث را

يا هست آنچه نيست و يا نيست آنچه هست

داغم به لب ز بوسه يك شب كه شامگاه

زخمي نهاد بر دلم و آشنا شديم

با يك نگاه عهد ببستيم و او مرا

نشناخت كيستم ! سپس از هم جدا شديم

شهريست در خموشي پرهاي يك كلاغ

بر پشت بام كلبه ي متروك ريخته

يخ بسته است ، گربه سر ناودان كج

مردي به راه مرده و مردي گريخته