فرهاد و شیرین

وحشی بافقی

نسخه متنی -صفحه : 146/ 75
نمايش فراداده

در پند دادن دايه به شيرين و دلدارى از نازنين گويد

  • رخت خورشيد را در تاب كرده گل از رشك رخت خونابه نوشى چه فكر است اين كه گشتت رهزن هوش به دست غم مده خود را ازين بيش ترا بينم ازين خونابه نوشى همى ترسم كز اين درد نهانى دو تا سازد قد سرو روان را ز حرمان خويشتن را چند كاهى از اين غم حاصلت جز دردسر نيست اگر بازار خسرو با شكر شد گلت را عندليبان سد هزارند به كويت ناشكيبى گو نباشد تو دل جستى و خسرو كام دل جست بر نازت هوس را دردسر بس گلت را گر هواى عندليب است و گر دارى هواى صيد شاهان برافشان حلقه ى زلف دلاويز چو باشد گلبنى خرم به باغى تو گل را باش تا شاداب دارى خزان گلبنت جز غم نباشد خزان گلبنت جز غم نباشد
  • لبت خون در دل عناب كرده شكر پيش لبت حنظل فروشى كه بادت يارب اين سودا فراموش بس است ، اين دشمنى تا چند با خويش كه خويش اندر هلاك خويش كوشى به باغت ره برد باد خزانى به دل سازد به خيرى ارغوان را تو خورشيد جهانتابى نه ماهى ز كام تلخ جز كام شكر نيست نمي بايد تو را خون در جگر شد رخت را ناشكيبان بى شمارند به باغت عندليبى گو نباشد تو بى آرامي، او آرام دل جست تو را فرهاد و خسرو را شكر بس دل فرهادت از غم ناشكيب است به دام آوردن زرين كلاهان مسخر كن هزاران همچو پرويز ازو هر بلبلى جويد سراغى چو گل دارى ز بلبل كم نيارى نباشى چون تو گم عالم نباشد نباشى چون تو گم عالم نباشد