بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 110
نمايش فراداده

حكايت در صبر بر جفاى آن كه از او صبر نتوان كرد

  • شكايت كند نوعروسى جوان كه مپسند چندين كه با اين پسر كسانى كه با ما در اين منزلند زن و مرد با هم چنان دوستند نديدم در اين مدت از شوى من شنيد اين سخن پير فرخنده فال يكى پاسخش داد شيرين و خوش دريغ است روى از كسى تافتن چرا سركشى زان كه گر سركشد يكم روز بر بنده اى دل بسوخت تو را بنده از من به افتد بسى تو را بنده از من به افتد بسى
  • به پيرى ز داماد نامهربان به تلخى رود روزگارم بسر نبينم كه چون من پريشان دلند كه گويى دو مغز و يكى پوستند كه بارى بخنديد در روى من سخندان بود مرد ديرينه سال كه گر خوبروى است بارش بكش كه ديگر نشايد چنو يافتن به حرف وجودت قلم دركشد؟ كه مي گفت و فرماندهش مي فروخت مرا چون تو ديگر نيفتد كسى مرا چون تو ديگر نيفتد كسى