بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 160
نمايش فراداده

حكايت مرد درويش و همسايه ى توانگر

  • بلند اخترى نام او بختيار به كوى گدايان درش خانه بود چو درويش بيند توانگر بناز زنى جنگ پيوست با شوى خويش كه كس چون تو بدبخت، درويش نيست بياموز مردى ز همسايگان كسان را زر و سيم و ملك است و رخت برآورد صافى دل صوف پوش كه من دست قدرت ندارم به هيچ نكردند در دست من اختيار نكردند در دست من اختيار
  • قوى دستگه بود و سرمايه دار زرش همچو گندم به پيمانه بود دلش بيش سوزد به داغ نياز شبانگه چو رفتش تهيدست، پيش چو زنبور سرخت جز اين نيش نيست كه آخر نيم قحبه ى رايگان چرا همچو ايشان نه اى نيكبخت؟ چو طبل از تهيگاه خالى خروش به سرپنجه دست قضا بر مپيچ كه من خويشتن را كنم بختيار كه من خويشتن را كنم بختيار