بوستان سعدی
مصلح بن عبدلله سعدی
نسخه متنی -صفحه : 272/ 169
نمايش فراداده
حكايت
-
مرا حاجيى شانه ى عاج داد
شنيدم كه بارى سگم خوانده بود
بينداختم شانه كاين استخوان
مپندار چون سركه ى خود خورم
قناعت كن اى نفس بر اندكى
چرا پيش خسرو به خواهش روى وگر خود پرستى شكم طبله كن
وگر خود پرستى شكم طبله كن
-
كه رحمت بر اخلاق حجاج باد
كه از من به نوعى دلش مانده بود
نمي بايدم ديگرم سگ مخوان
كه جور خداوند حلوا برم
كه سلطان و درويش بينى يكى
چو يك سو نهادى طمع، خسروى در خانه ى اين و آن قبله كن
در خانه ى اين و آن قبله كن