بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 178
نمايش فراداده

حكايت مرد كوته نظر و زن عالى همت

  • يكى طفل دندان برآورده بود كه من نان و برگ از كجا آرمش؟ چو بيچاره گفت اين سخن، پيش جفت مخور هول ابليس تا جان دهد تواناست آخر خداوند روز نگارنده ى كودك اندر شكم خداوندگارى كه عبدى خريد تو را نيست اين تكيه بر كردگار شنيدى كه در روزگار قديم نپندارى اين قول معقول نيست چو طفل اندرون دارد از حرص پاك خبر ده به درويش سلطان پرست گدا را كند يك درم سيم سير نگهبانى ملك و دولت بلاست گدايى كه بر خاطرش بند نيست بخسبند خوش روستايى و جفت اگر پادشاه است و گر پينه دوز چو سيلاب خواب آمد و مرد برد چو بينى توانگر سر از كبر مست ندارى بحمدالله آن دسترس ندارى بحمدالله آن دسترس
  • پدر سر به فكرت فرو برده بود مروت نباشد كه بگذارمش نگر تا زن او را چه مردانه گفت همان كس كه دندان دهد نان دهد كه روزى رساند، تو چندين مسوز نويسنده عمر و روزى است هم بدارد، فكيف آن كه عبد آفريد كه مملوك را بر خداوندگار شدى سنگ در دست ابدال سيم چو راضى شدى سيم و سنگت يكى است چه مشتى زرش پيش همت چه خاك كه سلطان ز درويش مسكين ترست فريدون به ملك عجم نيم سير گدا پادشاه است و نامش گداست به از پادشاهى كه خرسند نيست به ذوقى كه سلطان در ايوان نخفت چو خفتند گردد شب هر دو روز چه بر تخت سلطان، چه بر دشت كرد برو شكر يزدان كن اى تنگدست كه برخيزد از دستت آزار كس كه برخيزد از دستت آزار كس