بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 180
نمايش فراداده

حكايت

  • يكى سلطنت ران صاحب شكوه به شيخى در آن بقعه كشور گذاشت چو خلوت نشين كوس دولت شنيد چپ و راست لشكر كشيدن گرفت چنان سخت بازو شد و تيز چنگ ز قوم پراگنده خلقى بكشت چنان در حصارش كشيدند تنگ بر نيكمردى فرستاد كس به همت مدد كن كه شمشير و تير چو بشنيد عابد بخنديد و گفت ندانست قارون نعمت پرست ندانست قارون نعمت پرست
  • فرو خواست رفت آفتابش به كوه كه در دوده قايم مقامى نداشت دگر ذوق در كنج خلوت نديد دل پردلان زو رميدن گرفت كه با جنگجويان طلب كرد جنگ دگر جمع گشتند و هم راى و پشت كه عاجز شد از تيرباران و سنگ كه صعبم فرومانده، فرياد رس نه در هر وغايى بود دستگير چرا نيم نانى نخورد و نخفت؟ كه گنج سلامت به كنج اندرست كه گنج سلامت به كنج اندرست