بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 191
نمايش فراداده

حكايت در فضيلت خاموشى و آفت بسيار سخنى

  • چنين گفت پيرى پسنديده دوش كه در هند رفتم به كنجى فراز تو گفتى كه عفريت بلقيس بود در آغوش وى دخترى چون قمر چنان تنگش آورده اندر كنار مرا امر معروف دامن گرفت طلب كردم از پيش و پس چوب و سنگ به تشنيع و دشمنام و آشوب و زجر شد آن ابر ناخوش ز بالاى باغ ز لا حولم آن ديو هيكل بجست كه اى زرق سجاده ى زرق پوش مرا عمرها دل ز كف رفته بود كنون پخته شد لقمه خام من تظلم برآورد و فرياد خواند نماند از جوانان كسى دستگير كه شرمش نيايد ز پيرى همى همى كرد فرياد و دامن به چنگ فرو گفت عقلم به گوش ضمير نه خصمى كه با او برآيى به داو برهنه دوان رفتم از پيش زن پس از مدتى كرد بر من گذار كه من توبه كردم به دست تو بر كسى را نيايد چنين كار پيش از آن شنعت اين پند برداشتم زبان در كش ار عقل دارى و هوش زبان در كش ار عقل دارى و هوش
  • خوش آيد سخنهاى پيران به گوش چه ديدم؟ پليدى سياهى دراز به زشتى نمودار ابليس بود فرو برده دندان به لبهاش در كه پندارى الليل يغشى النهار فضول آتشى گشت و در من گرفت كه اى ناخدا ترس بى نام و ننگ سپيد از سيه فرق كردم چوفجر پديد آمد آن بيضه از زير زاغ پرى پيكر اندر من آويخت دست سيه كار دنياخر دين فروش بر اين شخص و جان بر وى آشفته بود كه گرمش بدر كردى از كام من كه شفقت برافتاد و رحمت نماند كه بستاندم داد از اين مرد پير؟ زدن دست در ستر نامحرمى مرا مانده سر در گريبان ز ننگ كه از جامه بيرون روم همچو سير بگرداندت گرد گيتى به گاو كه در دست او جامه بهتر كه من كه مي دانيم؟ گفتمش زينهار كه گرد فضولى نگردم دگر كه عاقل نشيند پس كار خويش دگر ديده ناديده انگاشتم چو سعدى سخن گوى ورنه خموش چو سعدى سخن گوى ورنه خموش