بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 79
نمايش فراداده

حكايت كرم مردان صاحبدل

  • يكى را كرم بود و قوت نبود كه سفله خداوند هستى مباد كسى را كه همت بلند اوفتد چو سيلاب ريزان كه در كوهسار نه در خورد سرمايه كردى كرم برش تنگدستى دو حرفى نبشت يكى دست گيرم به چندى درم به چشم اندرش قدر چيزى نبود به خصمان بندى فرستاد مرد بداريد چندى كف از دامنش وزان جا به زندانى آمد كه خيز چو گنجشك در باز ديد از قفس چو باد صبا زان ميان سير كرد گرفتند حالى جوانمرد را به بيچارگى راه زندان گرفت شنيدم كه در حبس چندى بماند زمانها نياسود و شبها نخفت نپندارمت مال مردم خورى بگفت اى جليس مبارك نفس يكى ناتوان ديدم از بند ريش نديدم به نزديك رايم پسند بمرد آخر و نيك نامى ببرد تنى زنده دل، خفته در زير گل دل زنده هرگز نگردد هلاك دل زنده هرگز نگردد هلاك
  • كفافش بقدر مروت نبود جوانمرد را تنگدستى مباد مرادش كم اندر كمند اوفتد نگيرد همى بر بلندى قرار تنك مايه بودى از اين لاجرم كه اى خوب فرجام نيكو سرشت كه چندى است تا من به زندان درم وليكن به دستش پشيزى نبود كه اى نيك نامان آزاد مرد و گر مي گريزد ضمان بر منش وز اين شهر تا پاى دارى گريز قرارش نماند اندر او يك نفس نه سيرى كه بادش رسيدى به گرد كه حاصل كن اين سيم يا مرد را كه مرغ از قفس رفته نتوان گرفت نه شكوت نبشت و نه فرياد خواند بر او پارسايى گذر كرد و گفت چه پيش آمدت تا به زندان دري؟ نخوردم به حيلت گرى مال كس خلاصش نديدم بجز بند خويش من آسوده و ديگرى پاى بند زهى زندگانى كه نامش نمرد به از عالمى زنده ى مرده دل تن زنده دل گر بميرد چه باك؟ تن زنده دل گر بميرد چه باك؟