بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 92
نمايش فراداده

حكايت

  • يكى را خرى در گل افتاده بود بيابان و باران و سرما و سيل همه شب در اين غصه تا بامداد نه دشمن برست از زبانش نه دوست قضا را خداوند آن پهن دشت شنيد اين سخنهاى دور از صواب به چشم سياست در او بنگريست يكى گفت شاها به تيغش بزن نگه كرد سلطان عالى محل ببخشود بر حال مسكين مرد زرش داد و اسب و قبا پوستين يكى گفتش اى پير بى عقل و هوش اگر من بناليدم از درد خويش بدى را بدى سهل باشد جزا بدى را بدى سهل باشد جزا
  • ز سوداش خون در دل افتاده بود فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيل سقط گفت و نفرين و دشنام داد نه سلطان كه اين بوم و برزان اوست در آن حال منكر بر او برگذشت نه صبر شنيدن، نه روى جواب كه سوداى اين بر من از بهر چيست؟ ز روى زمين بيخ عمرش بكن خودش در بلا ديدو خر در وحل فرو خورد خشم سخنهاى سرد چه نيكو بود مهر در وقت كين عجب رستى از قتل، گفتا خموش وى انعام فرمود در خورد خويش اگر مردى احسن الى من اسا اگر مردى احسن الى من اسا