بوستان سعدی

مصلح بن عبدلله سعدی

نسخه متنی -صفحه : 272/ 99
نمايش فراداده

حكايت

  • شنيدم كه مردى غم خانه خورد زنش گفت از اينان چه خواهي؟ مكن بشد مرد نادان پس كار خويش زن بى خرد بر در و بام و كوى مكن روى بر مردم اى زن ترش كسى با بدان نيكويى چون كند؟ چو اندر سرى بينى آزار خلق سگ آخر كه باشد كه خوانش نهند؟ چه نيكو زده ست اين مل پير ده اگر نيكمردى نمايد عسس نى نيزه در حلقه ى كارزار نه هر كس سزاوار باشد به مال چو گربه نوازى كبوتر برد بنائى كه محكم ندارد اساس چه خوش گفت بهرام صحرانشين دگر اسبى از گله بايد گرفت ببند اى پسر دجله در آب كاست چو گرگ خبي آمدت در كمند از ابليس هرگز نيايد سجود بد انديش را جاه و فرصت مده مگو شايد اين مار كشتن به چوب قلم زن كه بد كرد با زيردست مدبر كه قانون بد مي نهد مگو ملك را اين مدبر بس است سعيد آورد قول سعدى به جاى سعيد آورد قول سعدى به جاى
  • كه زنبور بر سقف او لانه كرد كه مسكين پريشان شوند از وطن گرفتند يك روز زن را به نيش همى كرد فرياد و مي گفت شوي تو گفتى كه زنبور مسكين مكش بدان را تحمل، بد افزون كند به شمشير تيزش بيازار حلق بفرماى تا استخوانش دهند ستور لگدزن گرانبار به نيارد به شب خفتن از دزد، كس بقيمت تر از نيشكر صد هزار يكى مال خواهد، يكى گوشمال چو فربه كنى گرگ، يوسف درد بلندش مكن ور كنى زو هراس چو يكران توسن زدش بر زمين كه گر سر كشد باز شايد گرفت كه سودى ندارد چو سيلاب خاست بكش ورنه دل بر كن از گوسفند نه از بد گهر نيكويى در وجود عدو در چه و ديو در شيشه به چو سر زير سنگ تو دارد بكوب قلم بهتر او را به شمشير دست تو را مي برد تا به دوزخ دهد مدبر مخوانش كه مدبر كس است كه ترتيب ملك است و تدبير راى كه ترتيب ملك است و تدبير راى