باز مي گردن با دست تهي
نه پرستويي با من نه خدايي نو
نه سبويي آواز
دست هايم خالي ست
هيچ صحرايي اين گونه سترون آيا
خواب ديده ست كسي ؟
گاه مي گويم
غم اين نيست كه دستانم خالي ست
كاسه ي چشم لبريز رهايي هاست