پیراهن ابریشمی سبز رنگ

هاینریش بل؛ مترجم: محمد اسماعیل زاده قندهاری

نسخه متنی
نمايش فراداده

پيراهن ابريشمي سبز رنگ

دقيقا همان طور که به من گفته شده بود عمل کردم : بدون اين که دق الباب کنم ، در را به سرعت باز کردم و داخل شدم ، اما چون ناگهان با زني درشت هيکل و فربه روبه رو شدم که صورتش رنگ آميزي استثنايي و خارق العاده اي داشت و بيانگر چيزي نادر و عجيب بود ، جا خوردم و وحشت کردم ، چهره اش سالم و سرحال بود - کاملا سالم ، آرام و مطمئن ...

چشم هايش بي حالت و بي روح بودند ، سر ميز ايستاده بود و سبزي پاک مي کرد ، کنارش يک بشقاب باقي مانده ي خاگينه قرار داشت که گربه اي درشت و چاق و چله مشغول ليسيدن آن بود .هواي اتاقک تنگ و تاريک و محقر ، بد و سنگين بود . بوي چربي به مشام مي رسيد . در حالي که چشمانم هراسان و مردد بين خاگينه ، گربه و صورت بشاش زن در حرکت بودند ، احساس خفقان آوري گلويم را فشرد

زن بدون اينکه به من نگاهي بيندازد ، پرسيد : شما چه مي خواهيد ؟

با دستاني لرزان زيپ ساکم را باز کردم . سرم در حين بلند شدن با چارچوب کوتاه در برخورد کرد . سرانجام موفق شدم شي مورد نظرم را از داخل ساک بيرون آورم و به معرض نمايش بگذارم : يک پيراهن

با صداي گرفته گفتم : « پيراهن ، فکر کردم ... شايد ... پيراهن »

« شوهرم به اندازه ي ده سال ديگرش پيراهن دارد ! » اما نگاهش تصادفي بلافاصله متوجه بالا شد . چشمانش به پيراهن سبز رنگ که خش خش مي کرد دوخته شده بود . هنگامي که برق اشتياق و حرص سرکش و بي اندازه ي زن را در چشمهايش ديدم ، فکر کردم توانسته ام توجه اش را جلب کنم ، و به هدف خود رسيده ام . پيراهن را بدون اينکه دستهايش را قبلا پاک کند ، از من قاپيد و از شانه هايش گرفت و آويزان جلوي خودش نگه داشت . آن را برگرداند و همه ي درزهايش را به دقت وارسي کرد و زير لب به شکلي نامفهوم با خودش غرغر کرد

هراسان و بي تاب او را نگريستم که چگونه به پاک کردن گل کلم ادامه داد ، سپس به سمت اجاق گاز رفت و در کتري را که آب در آن قل قل مي کرد ، برداشت . بوي گرم مطبوع چربي در سرتاسر اتاق گسترده شده بود ، در اين بين گربه که آشکارا طعم ته مانده ي خاگينه به مذاقش خوش نيامده بود ، دست از ليسيدن و بو کشيدن برداشته بود . با ظرافت و تنبلي ابتدا روي صندلي و سپس روي زمين جست زد و سر خورد و از مقابل من از در خارج شد

چربي داخل قابلمه قل قل مي کرد ، خاطره اي خيبي قديمي حدسم را تبديل به يقين کرد که صداي داخل قابلمه مربوط به تکه هاي چربي است که به يکديگر برخورد مي کنند . از دوردست ها صداي آرام ماده گاوي به گوش مي رسيد و ارابه اي در آبادي دور افتاده ي کثيف غژغژ کنان در حرکت بود

همچنان که زن با کلم ور مي رفت ، من هنوز در آستانه ي در ايستاده بود و پيراهن سبز رنگم به دسته ي صندلي کثيفي آويزان بود ، پيراهن نازنينم ، پيراهن لطيف ابريشمي سبز رنگم که هفت سال تمام آرزوي لمس کردن پارچه ي نرم آن را داشتم

در حالي که سکوت حاکم قلبم را بي حد و حصر مي فشرد و به درد مي آورد ، احساس مي کردم بر روي تلي از آهن گداخته ايستاده ام، ضمن اينکه در اين بين مگس ها مانند ابري سياه رنگ بر روي ته مانده ي خاگينه نشسته بودند و وز وز مي کردند ، گرسنگي و انزجار باعث ايجاد نوعي تلخ کامي شديد شده بود و گلويم را به سختي مي فشرد ... شروع به عرق ريختن کردم .

سرانجام با دودلي دست به سوي پيراهنم بردم و با صدايي گرفته تر از قبل گفتم : « شما ... پيراهن را نمي خواهيد ؟ » خيلي خشک و سرد بدون اينکه نگاهش را به بالا بياندازد ، از من پسريد : چه چيز در قبال آن مي خواهيد ؟

انگشتان چالاک و ماهرش کلم را تميز و حاضر کرده بودند ، برگ هاي کلم را جدا کرد و داخل صافي ريخت و آب را روي آن گرفت . سپس سبزي را با آن قاطي کرد و دوباره همه را زير آب گرفت ، در قابلمه اي را که در آن چربي قل قل مي کرد برداشت و برگ ها را داخل آن ريخت بوي دلچسبي به مشام مي رسيد ، بويي که دوباره خاطره اي رابرايم زنده کرد که شايد مربوط به هزار سال قبل بوده باشد - گرچه من تازه بيست و هشت سالم است ... اين بار بي طاقت تر از قبل پرسيد : « بالاخره چي شد ؟ چه چيز در قبال آن مي خواهيد ؟ »

آخر من تاجر نيستم ، گو اينکه تمام بازار سياه هاي بين کاپ گريس نتز و کراسنودار را ديده ام . با لکنت زبان گفتم : « چربي ... نان ... شايد قدري آرد ... فکر کردم ... »

براي اولين بار با نگاهي خشک و بي حالت به بالا خيره شد و با چشمان آبي رنگ سردش به من زل زد ، در اين لحظه پي بردم که تلاشم بي فايده بوده است ... هرگز ... ديگر در زندگي ام نخواهم توانست طعم لذيذ چربي تازه را زير دندان هايم مزه مزه کنم . از چربي تا ابد تنها خاطره اي دردناک از بويش باقي خواهد ماند ... همه چيز برايم علي السويه بود . نگاهش تا ژرفاي وجودم را مانند مته اي سوراخ کرد و دلم از ترس فرو ريخت

زن خنده اي کرد و با کنايه گفت : « من مي توانم در ازاي دو تا ژتون نان ، چند تا پيراهن بگيرم »

روي ديوار زرد رنگ ، بالاي سر زم ، شمايل بزرگ حضرت عيسي مسيح با نگاهتهديد آميزش آويزان بود . پيراهن را از روي دسته صندلي کشيدم و آن را به دور گلوي زن - که فرياد مي زد - محکم گره زدم و مانند گربه اي غرق شده از ميخ زير شمايل آويزانش کردم ... امااينها همه اش تنها خيالات من بودند ، در عالم واقع ، پيراهنم را از روي صندلي برداشتم ، مچاله اش کردم و دوباره داخل کيفم گذاشتم و به سمت در رفتم

گربه کر در گوشه اي از دالان ، کنار کاسه اي پر از شير چمباتمه زده بود و آن را ليس مي زد ، وقتي از کنارش گذشتم سرش را بالا گرفت و تکان داد ، گويي مي خواست با اين حرکتش به من سلام کند و دلداري ام دهد . در چشمان سبز رنگ غم زده ي براقش مي شد همدردي وصف ناشدني حالتي انساني را به وضوح ديد

اما از آنجا که به من گفته شده بود بايد صبر داشته باشم ، خودم را موظف ديدم که يک بار ديگر بختم را امتحان کنم ، براي گريز از دست آسمان گرفته و غمگين ، با عبور از زير درختان خم شده ي سيب و از روي چاله هاي پر از پهن ، بر فراز سر مرغاني که نوک مي زدند ، داخل حياطي بزرگ تر شدم که کمي دور افتاده بود و زير سايه ي درختان کهنسال زيزفون که به يکديگر فشرده شده بودند ، قرار داشت . اندوه و گرفتگي خاطر مي بايست ديدگانم را تيره و تار کرده بوده باشد ، چون تازه در آخرين لحظه ، جوان دهاتي قوي هيکلي را مشاهده کردم که روي نيمکتي جلوي خانه نشسته بود و زير گوش دو تا از اسب هاي در حال نشخوار کلمات عاشقانه نجوا مي کرد . وقتي مرا ديد ، خنده کنان رو به پنجره ي باز خانه فرياد زد : « مامام ، ظماره ي هجده وارد مي شود » سپس با شادي به ران پايش ضربه اي زد و پيپش راپر کرد ، در جواب خنده ي جوان ، صداي قهقهه اي از داخل خانه به گوش رسيد . در يک آن ، صورت براق و بيش از اندازه سرخ زني ، که مانند خاگينه ي برشته بود ، در چارچوب پنجره هويدا شد . بلافاصله به او پشت کردم و از روي گودال ها ، مرغاي در حال نوک زدن وغازها پا به فرار گذاشتم ، و در حالي که کيفم را محکم زير بغل زده بودم ، ديوانه وار مي دويدم ، تازه وقتي دوباره به خيابان اصلي ده رسيدم ، از کوهي که نيم ساعت پيش از آن بالا رفته بودم . قدري آهسته تر پايين آمدم

هنگامي که دوباره جاده ي بلند و خاکستري رنگ و دوست داشتني را رطيت کردم ، نفسي عميق کشيدم ، همان جاده اي که حاشيه اش را درختاني که بر اثر وزش باد تکان مي خوردند پر کرده بودند ، نبضم آهسته تر مي زد . وقتي سر چهار راه نشستم خستگي ام رفع شد . خيابان بدبو و کثيف دهکده به اين جاده ي شوسه که بوي آزادي مي داد منتهي مي شد . عرق از بدنم مي چکيد

ناگهان لبخندي زدم و پيپم را روشن کردم و پيراهن کثيف و کهنه ي چسبناکم را از تنم در آوردم و پيراهن لطيف ابريشمي ام را به سرعت پوشيدم . نسيمي خنک تمام رنج و درد و تلخکامي را از تنم زدود . نفسي تازه به کالبدم دميده شد . هنگامي که دوباره قدم زنان بر روي جاده ي شوسه به ايتگاه راه آهن نزديک مي شدم ، از اعماق وجودم اشتياق ديدار سيماي فقير و تباه شده ي شهر اوج گرفت ، همان سيماي در همکشيده و نفرت زا ، که در آن بارها انسانيت فقرزده را ديده بودم ...