آتش عشق بتى برد آبروى دين مالن ترانى نقش كرد از نار بر اطراف روىشربت عشقش هنى كردست بر ما عيش تلخيك جهان شيرين شدند از عشق او فرهاد اوخط شبرنگش معطر كرد مغز عقل راآن گهرهائى كه بر وى بست مشاطه ى مزاجلابد اين زيبد نار فرق ما كز راه دينمى در افكند از طريق عاشقى در رطل و جامآتش مى درزد اندر عالم زهد و صلاحمجلسى برخاست زينسان پس به پيش ننگ و نامعشق خوبان اين چنين باشد نه مه داند نه سالآبروى ما فراق ماهرويى باد كردلعل رخسار از براى آن شدم كز بهر ماراى هجران از پى آن كرد تا از گفتگوىيار كرد از ناز عين عشق را با غين غمسنگ بر قنديل ما زد تا به هنگام صلاحنعمتى بود آنكه ما را دوست ناگه زين بلاجوهر خودكامگى زينگونه از ما يافت كاممهرش اندر شهر ما را پاكبازى چست كرداين نه بس ما را ز عشقش كز پى يك حقشناساين نه بس ما را ز عشقش كز پى يك حقشناس
سجده ى سوداييان برداشت از آيين مالاابالى داغ كرد از كبر بر تمكين مامايه ى مهرش عطا دادست ما را كين مااو ز ناگه شد ز بخت نيك ما شيرين مالعل خوش رنگش چو گوهر كرد حجله ى دين مالولو لالاست قسم چشم عالم بين ماهم به ساعت كرد كفر عاشقان تلقين ماكرد گرد پاى مستان جهان بالين مالشكرش را غارتى بر ساخت ز اسب و زين ماضرب كرد آخر شعار جنبش و تسكين ماهر كجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مالحسن او ما را ز بند عشق خويش آزاد كردياد او بر مسند اقبال ما را ياد كردوقت ما را چون نهاد حسن خويش آباد كردتا بدين يك مصلحت كو ديد ما را شاد كردجان ما را از خرد عريان مادر زاد كرددر جهان روز كورى حجره اى بنياد كرددولت بيدولتى زينگونه با ما داد كردعشقش اندر دهر ما را جانفروشى راد كردلحن او در بلخ ما را شاعرى استاد كردلحن او در بلخ ما را شاعرى استاد كرد