نفس را چونان مخالف شد كه نفس از بهر عزاو ز حكمت صدهزاران رمز ديد و دم نزدبرد آب روى بد دينان صفاى راى اوليكن اندر جنب آن آبى كه ناگه يافت خضرآفتاب از طارم نيلوفرى در عاشقىباد جسمانيست كامد جاذب خاك سياهچون گرفت اندر نظر تيغ يمانى در يمينگه ز صدقش چون هوا عزلى دگر بيند گمانتا امام اندر خراسان بلمفاخر شد كنونكنيتش با اين لقب ز آنگونه در خورشيد هستآسمان دانست چندين گه كه هست ارواح راخاكبيزى از پى آن كرد چندين سال و ماهگرت بايد تا هم اندر خطه ى كون و فسادشاد باش اى شرع بى تو همچو موسا بي عصااندوه و شاديت چو ز آرام و جنبش برترستجنبش از نور ملك دارى نه از نار فلكچون به كرسى برشوى خوانند بر جانت همىچون تو دامنهاى در پاشى بدانگه عقل رازهره در چرخ سيم تا شد مريدت زين سپسروح قدسى را ترقى نيست زان منزل كه هستروح قدسى را ترقى نيست زان منزل كه هست
هر كرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفتحاسدش از صورتى بادى چنين در سر گرفتتا دل ايشان ازين غم شعله ى آذر گرفتباد بود آن خاكدانى چند كاسكندر گرفتاز براى راه و رويش رنگ نيلوفر گرفتعشق روحانيست كامد قابل آب حياتبر نهد مر خصم را داغ غلامى بر جبينگه ز حذقش چون خرد ملكى دگر گيرد يقينبا خراسانى جز آسانى نباشد همنشيناين و آن ده حرف اكنون خواهى آن و خواه ايناين چنين دردى در اجزاى چنين خاكى دفينتا چنين درى به دست آورد ناگه بر زميننفس كلى را ببينى نفس جزيى را ببيندير زى اى علم بى تو چون سليمان بي نگينكى تواند كرد طبعت شاد و چرخ اندوهگينعادت از ماء معين دارى نه از ماء مهينقل اعوذ و آية الكرسي به جنت حور عيناز شتاب در چدن گردد گريبان آستينزهره را بي سبحه ننگارد همى نقاش چينورنه از پند تو كروبى شدى روح الامينورنه از پند تو كروبى شدى روح الامين