تا تو سلمانى دگر گشتى مرا در مدح توتو چو سلمان در عطا هرگز نگشتى گرد لااى ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانى دگراى ترا از روى همت هم درين ايوان صدرجز به تعليم تو اندر عالم ايمان كه ساختهر كه چون شب دامن اقبال تو بگرفت سختسيف حقى رو كه تا تاييد حق افسان تستتا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراقبهر آن تا زين شرف خالى نماند عقل و روحدر حق خود هم ز حق تشريف او چون مي رسدخاطر تيز تو تا در دين پديد آمد نمانداندرين ميدان مر اين گوى سياه و سبز راتا بدان ايوان رسانيدت كه كيوان را نموداز وراى پرده هاى كن فكان در علم عشقهست در نفس طبيعى روح حيوانيت راتا كنون از استوارى علت اولا نيافتجاودان زى كز براى عمرت از درگاه روحرو كه اندر عالم آرام و جنبش تا ابداى به همت بوده بي سعى سپهر و آفتاباى مرا در روضه ى فضل آوريده بعد از آنكاى مرا در روضه ى فضل آوريده بعد از آنك
بوذر ديگر همى خواند كرام الكاتبينمن چو بوذر در نا هرگز نگردم گرد لاتوز بر ما هر زمان فضلى و احسانى دگراز وراى آفرينش صدر و ايوانى دگرهر زمان نو خاتم از بهر سليمانى دگرچاك زد چون صبح هر روزى گريبانى دگرحاجتت نايد به افسون و به افسانى دگرشد خراسان بر زمين زين فخر سلطانى دگرنام كردند آسمان ها را خراسانى دگرهر زمان از حضرت سلطانت فرمانى دگرنيز مر روح القدس را هيچ پنهانى دگرنيست گويى جز اشارات تو چوگانى دگرميخ نعل مركب جاه تو كيوانى دگرگوهرى آرى همى هر ساعت از كانى دگراز براى قرب حق هر لحظه قربانى دگرزندگانى را چو تركيب تو زندانى دگرنامزد باشد همى هر ساعتى جانى دگرتنت بي جنبش نخواهد بود و جانت بي باتخشكسال خاطر درياب ما را فتح بابديده بودم در دو ماه از ده فضولى صد عذابديده بودم در دو ماه از ده فضولى صد عذاب