و هنرى نيچه
جاى فيپا و شناسنامه
مورخان تاريخ فلسفه، فردريش نيچه متفكر نيست انگار آلمانى را اولين فيلسوف پُست مدرنيست ناميده اند. پسامدرنيته مرحله اى از بسط مدرنيته است كه غرب مدرن گرفتار بحران و انحطاط مى گردد و به وضعيت بحرانى تمدن مدرن، خودآگاهى پيدا مى كند. روحِ پسامدرنيسم همانا اضطراب و تزلزل در اصول و مبانى و اركان تفكر غرب مدرن و عقلانيت ابزارى است. نيچه به عنوان اولين متفكر پُست مدرن، آيينه اى است بر اين انحطاط و ويرانىِ خود ويرانگرى كه غرب بدان مبتلا شده است.
اگرچه براى ما كه از زوايه معيارها و موازين انديشه مكتبى به انديشه نيچه نظر مى كنيم، نسبى انگارى و نفسانيت مدارى اخلاقى نيچه محكوم و غيرقابل پذيرش است؛ اما آشنايى با آراء او از اين منظر كه موجب عيان گرديدن بحرانِ خود ويرانگر تفكر مدرن و نيست انگارى ذاتى آن مى گردد، بى ترديد مفيد و مثمر ثمر خواهد بود اثرى كه پيش رو داريد كاوشى است در بنيان هاى نظرى انحطاط تفكر مدرن و نيهيليسم ذاتى در آيينه آراء نيچه كه معروف ترين تجسم نيست انگارى غربى در دويست ساله اخير بوده است. آشنايى با آراء او بى ترديد مى تواند زمينه ساز شناخت بهتر تفكر و فرهنگ غربِ اومانيستى و نيز نقادى آن گردد كه اين مهم خود بستر تئوريك مناسب جهت عبور از سيطره مشهورات سكولاريستى و بازيابى هويت اعتقادى خودى را در عرصه فرهنگ و انديشه ميسر مى نمايد. درآمدى بر بحران نيهيليسم و مدرنيته (نيست انگارى و تجدّد نفسانى)
در عصر بحرانى و پايانى هر تمدنى، عالَم هر زمان مى تواند مهياى ظهور متفكرى با تفكّر خلاف آمد عادت باشد كه در حقيقت چندان خلاف آمد عادت نيز نباشد. نيچه چنين متفكرى است. او در روزگارى در غرب ظهور كرده بود كه هولدرلين شاعر جنونمند آلمانى در باب آن مى گويد: «خداوند قريب اما صعب الوصول است»، و يا به اعتقاد هيدگر در اين عصر ديجور «تنها خداى مى تواند ما را [از نيست انگارى حق و حقيقت ] رهايى بخشد» و باز از نظر او «فقدان يا گريز و غيبت قدسيان يا خداوند Entegotterung كه مترادف سكولاريزاسيون Secularisation است، براى درك دوران حاضر و مدرن عصر تكنولوژى و نيز نيروى منجى و رهانيده اثر هنرى در اين روزگار پديدارى بس ضرورى و اساسى مى نمايد.» در همين دوران غريب بحرانى آخرالزمانى و عصر وحشت و حريق جهانى است كه فيلسوفان پايانى غرب طالبِ «كسب جمعيت از زلف پريشان» اند، البته نه مانند حافظ رندانه بلكه مذبوحانه و از سرغفلت و افتادگى در حجاب نخوت رقيب شيطانى.
فردريش نيچه متفكر غريب و جنون زده آلمانى در سال هاى پايانى 1886 ميلادى برابر با سال 1265 هجرى شمسى و 1303 هجرى قمرى با فراسوى خير و شر، جهان غربى را به مرحله نويى از تفكر ارباب عالم غربى و نيهيليسم ذاتى فلسفى و فكرى و هنرى وارد كرد. براى نيچه فرهنگ اروپايى به عصر شامگاه بتان و غروب ارزش هاى خود، وارد شده است. و سپيده دمان «نه گفتن» به اين فرهنگ مابعدالطبيعى آغاز شده است.
مدرنيته و تجدّد نفسانى ذات و مميّزه و ماهيت حقيقت و اسم مدنيت غربى در پانصد سال اخير بود كه مى كوشيد به همه ارزش هاى كهن از جمله دين و عالم غيب نه گويد اما اين نه گويى، چه بسا دروغين بوده است. از اين نظر نيچه در پايان كار مدرنيته، مدرنيسم را پوشاندن لفافه هاى نو بر تن و ماده ارزش هاى كهن تلقى مى كند. چنانكه سوسياليسم و دموكراسى لفافه هايى نو بر برابرى تفكر دينى مسيحى است.
اين مراتب در گذشته با نحوى غفلت همراه بوده است. اما پايان مدرنيته نسبتاً آغاز روزگار نويى بود كه آن را مى توان بحران پست مدرن و نيهيليسم خواند. عصرى كه با خودآگاهى نسبت به مدرنيته و همه فرهنگ هاى گذشته پيدا مى شود و انسان در يك بى تعلقى محض نسبت به همه ارزش هاى مسلط قرار مى گيرد. اين نحوه نگاه و بينش در عصر بحران شامگاهى نيهيليسم و نيست انگارى آشكار مى شود.
انسان پست مدرن اين پرسش را طرح مى كند كه مدرنيته و نيست انگارىِ ارزش هاى كهن دينى و دنيوى به كجا ختم شده است. در اينجا پرسشگرى و نقادى مدرنيته به نحو عقل به نهايت مى رسد و در اصول و مبادى مدرنيته بر بنياد مدرنيته و نيست انگارى ترديد مى شود؛ از جمله در يكسونگرىِ تئورى هاى مدرن مانند انديشه ترقى ناسوتى، سنت زدايى، قدس زدايى و انسان مدارى و خودبنيادى و سوبژكتيويته و بسيارى ارزش هاى ديگر.
متفكران پست مدرن و يا غيررسمى معنوى دريافتند كه انسان مدرن در انديشه يكسونگرانه اش دچار مخاطرات بسيارى است و راه هاى ديگر را در موقف مدرنيته بر خود بسته است. چنانكه هيدگر در پرسش در باب تكنولوژى و وارستگى و ديگر آثارش سيطره نگاه تكنيكى و ماهيت مسيطر گستلى(1) انسان را به طبيعت موجب فروافتادگى انسان در مخاطره غفلت از نگاه و تفكر معنوى به جهان مى داند.
مدرنيته از نظر فكرى غلبه عقل ناسوتى و اراده نفسانى بشر غربى بر باورهاى سنتى و كهن دينى - اساطيرى بود. اين غلبه لوازم و اقتضائات و نتايج خويش را داشته است، از جمله سوبژكتيويته و خودبنيادى و نفسانيت و بشرمدارى (روح عبارت مى انديشم پس هستم دكارت Cogito ergo sum) و از آنجا نيهيليسم و نيست انگارى همه حقايق و معانى و فضايل و ارزش هاى كهن به خصوص انكار حقايق دينى و عالم غيب و قدس زدايى و الهياتى كه براساس اين حقايق بطور عقلى در مسيحيت و شرق تكوين يافته بود، و در مرحله بعد پلوراليسم (كثرت انگارى حقيقت) ريلتيويسم (نيست انگارى حقيقت) اصالت اراده و رأى همگانى در دموكراسى ليبرال و نظام سياسى - اقتصادى سرمايه دارى تكنولوژى و نظام فرهنگى و هنرى متناسب با نيهيليسم و سوبژكتيويته (نيست انگارى و خودبنيادى) غالب در غرب و از آنجا تسرى آن به سراسر جهان پس از قرن هجده و نوزده ميلادى.
پس از قرن هجده و تماميت و سيطره مدرنيته در پايان مدنيت غربى و يكپارچگى از طريق مهار دين مسيحى و كليساى كاتوليك و ارتدكس به دست منورالفكران نيهيليست و اومانيست.(2)