دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1142
نمايش فراداده
غزليات
-
ز بامداد چه دشمن كشست ديدن يار
ز خواب برجهى و روى يار را بينى
همو گشايد كار و همو بگويد شكر
چو دست بر تو نهد يار و گويدت برخيز
بگو به موسى عمران كه شد همه ديده
براى مغلطه مي ديد و ديدنش مي جست
ز بامداد چو افيون فضل او خورديم
ببين تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
برو مگوى جنون را ز كوره معقولات
مرا در اين شب دولت ز جفت و طاق مپرس
مرا مپرس عزيزا كه چند مي گردى
غبار و گرد مينگيز در ره يارى
منه تو بر سر زانو سر خود اى صوفى
چو هيچ كوه احد برنيامد از بن و بيخ
در آن زمان كه عسل هاى فقر مي ليسيم چه ايمنست دهم از خراج و نعل بها
چه ايمنست دهم از خراج و نعل بها
-
بشارتيست ز عمر عزيز روى نگار
زهى سعادت و اقبال و دولت بيدار
چنان بود كه گلى رست بي قرينه خار
زهى قيامت و جنات و تحتها الانهار
كه نعره ارنى خيزد از دم ديدار
زهى مقام تجلى و آفتاب مدار
برون شديم ز عقل و برآمديم ز كار
چو عقل اندك دارى برو مگو بسيار
كه صد دريغ كه ديوانه گشته اى يك بار
كه باده جفت دماغست و يار جفت كنار
كه هيچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
كه او به حسن ز دريا برآوريد غبار
كز اين تو پى نبرى گر فروروى بسيار
چه دست درزده اى در كمرگه كهسار
به چشم ما مگسى مي شود سپه سالار چو نعل ماست در آتش ز عشق تيزشرار
چو نعل ماست در آتش ز عشق تيزشرار