دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1153
نمايش فراداده

غزليات

  • ببين دلى كه نگردد ز جان سپارى سير ز زخم هاى نهانى كه عاشقان دانند مقيم شد به خرابات و جمله رندان را هزار جان مقدس سپرد هر نفسى مال نى ز لب يار كام پرشكرست بگفت تو ز چه سيرى بگفتم از جز تو نه شهر و يار شناسيم اى مسلمانان هواى تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ چو شرمسارم از احسان شمس تبريزى چو شرمسارم از احسان شمس تبريزى
  • اسير عشق نگردد ز رنج و خوارى سير به خون درست و نگردد ز زخم كارى سير خراب كرد و نشد از شراب بارى سير در آن شكار و نشد جان از آن شكارى سير وليك نيست چو نى از فغان و زارى سير وليك هيچ نگردم از آنچ دارى سير از آنك نيست دل از جام شهريارى سير كه باغ مي نشود از دم بهارى سير كه جان مباد از اين شرم و شرمسارى سير كه جان مباد از اين شرم و شرمسارى سير