دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 118
نمايش فراداده
غزليات
-
از دور بديده شمس دين را
آن چشم و چراغ آسمان را
اى گشته چنان و آن چنانتر
گفتا كه كه را كشم به زارى
اين گفتن بود و ناگهانى
آتش درزد به هست بنده
بى دل سيهى لاله زان مى
در دامن اوست عين مقصود
شاهى كه چو رخ نمود مه را
بنشين كژ و راست گو كه نبود
والله كه از او خبر نباشد
حالى چه زند به قال آورد
چون چشم دگر در او گشاديم
آوه كه بكرد بازگونه
اى مطرب عشق شمس دينم چون مي نرسم به دستبوسش
چون مي نرسم به دستبوسش
-
فخر تبريز و رشك چين را
آن زنده كننده زمين را
هر جان كه بديده او چنين را
گفتمش كه بنده كمين را
از غيب گشاد او كمين را
وز بيخ بكند كبر و كين را
سرمست بكرد ياسمين را
بر ما بفشاند آستين را
بر اسب فلك نهاد زين را
همتا شه روح راستين را
جبريل مقدس امين را
او چرخ بلند هفتمين را
يك جو نخريم ما يقين را
آن دولت وصل پوستين را
جان تو كه بازگو همين را بر خاك همي زنم جبين را
بر خاك همي زنم جبين را