دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 163
نمايش فراداده

غزليات

  • تو مرا جان و جهانى چه كنم جان و جهان را نفسى يار شرابم نفسى يار كبابم ز همه خلق رميدم ز همه بازرهيدم ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم چو من اندر تك جويم چه روم آب چه جويم چو نهادم سر هستى چه كشم بار كهى را چه خوشى عشق چه مستى چو قدح بر كف دستى ز تو هر ذره جهانى ز تو هر قطره چو جانى جهت گوهر فايق به تك بحر حقايق به سلاح احد تو ره ما را بزدى تو ز شعاع مه تابان ز خم طره پيچان منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را غم را لطف لقب كن ز غم و درد طرب كن بطلب امن و امان را بگزين گوشه گران را بطلب امن و امان را بگزين گوشه گران را
  • تو مرا گنج روانى چه كنم سود و زيان را چو در اين دور خرابم چه كنم دور زمان را نه نهانم نه بديدم چه كنم كون و مكان را چو تو را صيد و شكارم چه كنم تير و كمان را چه توان گفت چه گويم صفت اين جوى روان را چو مرا گرگ شبان شد چه كشم ناز شبان را خنك آن جا كه نشستى خنك آن ديده جان را چو ز تو يافت نشانى چه كند نام و نشان را چو به سر بايد رفتن چه كنم پاى دوان را همه رختم ستدى تو چه دهم باج ستان را دل من شد سبك اى جان بده آن رطل گران را منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را هم از اين خوب طلب كن فرج و امن و امان را بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را