دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 209
نمايش فراداده

غزليات

  • از جهت ره زدن راه درآرد مرا آنك زند هر دمى راه دو صد قافله من سر و پا گم كنم دل ز جهان بركنم او ره خوش مي زند رقص بر آن مي كنم گه به فسوس او مرا گويد كنجى نشين ز اول امروزم او مي بپراند چو باز همت من همچو رعد نكته من همچو ابر ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد چونك ببارد مرا ياوه ندارد مرا چونك ببارد مرا ياوه ندارد مرا
  • تا به كف رهزنان بازسپارد مرا من چه زنم پيش او او به چه آرد مرا گر نفسى او به لطف سر بنخارد مرا هر دم بازى نو عشق برآرد مرا چونك نشينم به كنج خود به درآرد مرا تا كه چه گيرد به من بر كى گمارد مرا قطره چكد ز ابر من چون بفشارد مرا تا كه ز رعد و ز باد بر كى ببارد مرا در كف صد گون نبات بازگذارد مرا در كف صد گون نبات بازگذارد مرا