دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 2313
نمايش فراداده

غزليات

  • ديدم رخ ترسا را با ما چو گل اشكفته با آن مه بي نقصان سرمست شده رقصان در رسته بازارى هر جا بده اغيارى و آن لعل چو بگشايد تا قند شكر خايد دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند از حسن پرى زاده صد بي دل و دل داده نورى كه از او تابد هر چشم كه برتابد از هفت فلك بيرون وز هر دو جهان افزون از بهر چنين مشكل تبريز شده حاصل از بهر چنين مشكل تبريز شده حاصل
  • هم خلوت و هم بي گه در دير صفا رفته دستى سر زلف او دستى مى بگرفته در جانش زده نارى آن خونى آشفته از عرش نار آيد بس گوهر ناسفته تا جمله فروخواند پنهانى ناگفته در هر طرف افتاده هم يك يك و هم جفته بيدار ابد يابد در كالبد خفته وين طرفه كه آن بي چون اندر دل بنهفته و اندر پى شمس الدين پاى دل من كفته و اندر پى شمس الدين پاى دل من كفته