دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 3057
نمايش فراداده
غزليات
خورانمت مى جان تا دگر تو غم نخوري
-
خورانمت مى جان تا دگر تو غم نخورى
فرشته اى كنمت پاك با دو صد پر و بال
نمايمت كه چگونه ست جان رسته ز تن
در آن صبوح كه ارواح راح خاص خورند
قضا كه تير حواد به تو همي انداخت
روان شده ست نسيم از شكرستان وصال
ز بامداد بياورد جام چون خورشيد
چو سخت مست شدم گفت هين دگر بدهم
بده بده هله اى جان ساقيان جهان
به آفتاب جلال خداى بي همتا تمام اين تو بگو اى تمام در خوبى
تمام اين تو بگو اى تمام در خوبى
-
چه جاى غم كه ز هر شادمان گرو ببرى
كه در تو هيچ نماند كدورت بشرى
فشانده دامن خود از غبار جانورى
تو را خلاص نمايم ز روز و شب شمرى
تو را كند به عنايت از آن سپس سپرى
كه از حلاوت آن گم كند شكر شكرى
كه جزو جزو من از وى گرفت رقص گرى
كه تا ميان من و تو نماند اين دگرى
كرم كريم نمايد قمر كند قمرى
نيافت چون تو مهى چرخ ازرق سفرى كه بسته كرد مرا سكر باده سحرى
كه بسته كرد مرا سكر باده سحرى