دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 3433
نمايش فراداده

ترجيعات

شانزدهم

  • چنان صورت كه گر تابش رسد بر نقش ديوارى نه ز اشراق جان آمد كاوخ جسمها زنده؟ بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان زهى شيرينى حكمت كه سجده مي كند قندش بيار از خانه ى رهبان ميى همچون دم عيسى چراغ جمله ملتها، دواى جمله علتها ملولى را فرو ريزد، فضولى را برانگيزد بهار گلشن حكمت چراغ ظلمت وحشت درين خانه ى خيال تن كه پرحورست و آهرمن بديدى لشكر جان را، بيا درياب سلطان را هلا اى نفس كدبانو، منه سر بر سر زانو تو كن اى ساقى مشفق، جهان را گرم چون مشرق به من ده آن مى احمر، به مصر و يوسفانم بر جهانى بت پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد خموش اين بى و اين تى را به جادويى مده شكلى دهان بربند چون غنچه كه در ره طفل نوزادى مه دى رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار اى دل فروشد در زمين سرما، چو قارون و چو ظلم او درفش كاويانى بين، تصورهاى جانى بين گل سورى كه ژس او جوانان را كند غوصه گل سورى كه ژس او جوانان را كند غوصه
  • همان ساعت بگيرد جان، شود گويا، شود بينا زهى انوار تابنده، زهى خورشيد جان افزا كه از خورشيد رقصانند اين ذرات بر بالا بنه از بهر غيرت را، دگر بندى بر آن بندش كه يحيى را نگه دارد ز زخم خشم بويحيى كه هردم جان نو بخشد برون از علت اولى بهشت بي نظيرست او، نموده رو درين دنيا اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبى بتى برساخت هرمانى ولى همچون بت ما، نى كه آن ابرست و او ماهي، و آن، نقش و او جانى ز سالوس و ز طرارى نگردد جلوه اين معنى كه عاشق از زبان تو بسى كردست اين دعوى كه سيرم زين بيابان و ازين من و ازين سلوى بتى كانجا كه باشد او نباشد بى نباشد تى رها كن، تا عصاى خود بيندازد كف موسى شنو از سرو و از سوسن حكايتهاى آزادى جهان سبزست و گل خندان و خرم جويبار اى دل برآمد از زمين سوسن چو تيغ آبدار اى دل كه مي تابد بهر گلشن ز ژس روى يار اى دل چو بر پيران زند بويش نماندشان قرار اى دل چو بر پيران زند بويش نماندشان قرار اى دل