دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 3565
نمايش فراداده
رباعيات
قسمت ششم
-
دريا نكند سير مرا جو چه كند
گر يار كرانه كرد او معذور است
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دردى دارى كه بحر را پر دارد
خواهى كه بيا پيش فرود آى ز خر
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دست تو به جود طعنه بر ميغ زند
از كار تو آفتاب را شرمى باد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دشنام كه از لب تو مهوش باشد
بر گوى كه دشنام تو دلكش باشد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دل با هوس تو زاد و بودى دارد
لاحول همى كنم وليكن لاحول
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دلتنگ مشو كه دلگشائى آمد
غم را چو مگس شكست اكنون پر و بال
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دل جمله حكايت از بهار تو كند
مستى ز دو چشم پرخمار تو كند
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دل داد مرا كه دلستان را بزدم
جانيكه بر آن زنده ام و خندانم
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دلدار ابد گرد دلم ميگردد
زين گل چو درخت سر برآرم خندان
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
بيچاره به كنج سينه بنشست بمكر
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
-
گلشن چو نباشدم مرا بو چه كند
من ماندم و صبر نيز تا او چه كند
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دردى كه هزار بحر پر در دارد
زانروى كه روى خر به آخر دارد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
در معركه تيغ گوهر آميغ زند
كو تيغ تو ديده صبحدم تيغ زند
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
چون لعل بود كه اصلش آتش باشد
هر باد كه بر گل گذرد خوش باشد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
با سايه ى تو گفت و شنودى دارد
در عشق گمان مكن كه سودى دارد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
دل نيك نواز با نوائى آمد
كز جانب قاف جان همائى آمد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
جان جمله حدي لاله زار تو كند
تا خدمت لعل آبدار تو كند
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
آن را كه نواختم همان را بزدم
ديوانه شدم چنانكه جان را بزدم
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
گرد دل و جان خجلم ميگردد
كاب حيوان گرد گلم ميگردد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
هر خشك و ترى كه داشت درباخت و نشد
هر حيله و فن كه داشت پرداخت و نشد
دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد