دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 409
نمايش فراداده

غزليات

  • آن شنيدى كه خضر تخته كشتى بشكست خضر وقت تو عشق است كه صوفى ز شكست لذت فقر چو باده ست كه پستى جويد تا بدانى كه تكبر همه از بي مزگيست گريه شمع همه شب نه كه از درد سرست كف هستى ز سر خم مدمغ برود ماهيا هر چه تو را كام دل از بحر بجو بحر مي غرد و مي گويد كاى امت آب دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش نى در آن بزم كس از درد دلى سر بگرفت هله خامش به خموشيت اسيران برهند لب فروبند چو ديدى كه لب بسته يار لب فروبند چو ديدى كه لب بسته يار
  • تا كه كشتى ز كف ظالم جبار برست صافيست و مل درد به پستى بنشست كه همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست پس سزاى متكبر سر بي ذوق بس است چون ز سر رست همه نور شد از گريه برست چون بگيرد قدح باده جان بر كف دست طمع خام مكن تا نخلد كام ز شست راست گوييد بر اين مايده كس را گله هست در خطابات و مجابات بلي اند و الست نى در آن باغ و چمن پاى كس از خار بخست ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست دست شمشيرزنان را به چه تدبير ببست دست شمشيرزنان را به چه تدبير ببست