دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 667
نمايش فراداده
غزليات
-
چمن جز عشق تو كارى ندارد
چه بي ذوقست آن كش عشق نبود
به غير قوت تن قوتى ننوشد
هر آنك ترك خر گويد ز مستى
ز خر رست و روان شد پابرهنه
چه غم دارد كه خر رفت و رسن برد
مشو غره به ازرق پوش گردون
درافكن فتنه ديگر در اين شهر
بدران پرده ها را زانك عاشق بزن آتش در اين گفت و در آن كس
بزن آتش در اين گفت و در آن كس
-
وگر دارد چو من بارى ندارد
چه مرده ست آن كه او يارى ندارد
بجز دنيا سمن زارى ندارد
غم پالان و افسارى ندارد
به گلزارى كه آن خارى ندارد
بر او خر چو مقدارى ندارد
كه اندر زير ايزارى ندارد
كه دور عشق هنجارى ندارد
ز بي شرمى غم و عارى ندارد كه در گفت تو اقرارى ندارد
كه در گفت تو اقرارى ندارد